معرفی کتاب روی چرخ زندگی
الی دختر کوچکی است که با بچههای دیگر تفاوتی کوچک دارد. او به دلیل ناتوانی جسمی باید روی ویلچر بشیند. کتاب روی چرخ زندگی نوشتهی جیمی سامنر روایت رویاهای الی در زندگی و چالشهایش هنگام نقل مکان به یک شهر جدید و آشناییاش با دیگران است. این کتاب برندهی جوایز ادبی زیادی شده است.
درباره کتاب روی چرخ زندگی
الی معتقد است که زندگی را باید قبول کرد و با شرایط تغییرناپذیر، کنار آمد. از این رو، با فلج بودنش و استفاده از ویلچر هیچ مشکلی ندارد و مطمئن است که در آینده قرار است بدرخشد! قرار است تبدیل به یک شیرینی پز درجه یک شود. اما پدربزرگش بیمار میشود و الی و مادرش، مجبورند برای نگهداری از او، به شهری جدید نقل مکان کنند. ناگهان همه چیز تغییر میکند و الی با چالشهای جدیدی مواجه میشود. اما او مطمئن است که از پس همهی آنها برمیآید. آیا این دختر کلهشق موفق خواهد شد؟
جیمی سامنر در کتاب روی چرخ زندگی به زیباترین و جذابترین شکل ما را با زندگی و درونیات بچهای که معلول جسمی است، همراه میکند.
درباره جیمی سامنر بیشتر بدانیم
جیمی سامنر نویسنده ی آمریکایی کتاب های کودک و نوجوان است.او برای نیویورک تایمز و واشنگتن پست و همچنین سایر نشریات نوشته است و سردبیر نقد و بررسی ادبیات مامان است. او همچنین از یک پسر مبتلا به فلج مغزی دارد و در ادبیات ،درباره ناتوانی می نویسد و صحبت می کند. او عاشق داستان هایی است که خرد و زیبایی همه بچه ها را نشان می دهند. او و خانواده اش در نشویل ، تنسی زندگی می کنند.
در بخشی از کتاب روی چرخ زندگی می خوانیم
حوالی نیمه شب است و اصلاً سراغ تمرینهای ریاضی ام نرفته ام. یادم رفته کرکره ها را ببندم و نور نارنجی تیر چراغ برق خیابان، روی دیوار اتاق نقش می بندد؛ اما آن قدر خسته ام که نمیتوانم خودم را بکشم روی صندلی ام و کاری کنم. مامان صندلی ام را همان جای همیشگی با زاویه ی قائم گذاشته کنار تختم که اگر نیمه شب لازم شد بتوانم ازش استفاده کنم. زاویه های قائمه می بینید؟ اصلا لازم نیست تمرین های ریاضی ام را بنویسم. توانایی هایم برای حل کردن همه ی مسائلی که ممکن است فردا پیش بیاید، زیاد است. زیاد هم نباشد. کافی است.
شاید بد نباشد کمی جمع و تفریق برداری تمرین کنم تا حواسم پرت شود. مدام اتفاقی را به یاد می آورم که امروز موقع ناهار افتاد. چیز مهمی نبود؛ اما آنقدر درباره اش هیاهو کردند که مهم شد. منظورم این است که دودش میرود توی چشم من تنها وظیفه ی لارن این است که من را از جایی به جای دیگر همراهی کند. به خاطر همین وقتی فلنگ را میبندم و غیب می شوم یک جورهایی باعث میشوم حالش حسابی گرفته شود.
اما امروز اما کلرا آنجا نبود. راستش او تنها دوستی است که در مدرسه دارم او هم فلج مغزی است. کبوتر با کبوتر باز با باز… البته تنها مشکلش این است که لنگ میزند؛ ولی میتواند فوتبال بازی کند همیشه به او می گویم: «فقط یک نوک سوزن فلج مغزی داری اما فلج مغزي من پر و پیمان است. آن قدرها هم با همدیگر صمیمی نیستیم؛ اما به هر حال کنار هم می نشینیم و وقتهایی که کلر نیست. من در پیله ی سکوتم وسط رستوران مدرسه تک و تنها میمانم. امروز هم همان جا بودم؛ پشت آخرین ردیف میزها، دور از بقیه، مثل غربتی ها نشسته بودم سروصدا خیلی زیاد بود؛ آن قدر که نمی توانستم تحمل كلم. هوا هم سرد بود همه جا بوی گوشت خام می آمد تهوع آور بود. به خاطر همین ساندویچی را که با سس کرنبری و پنیر بز درست کرده بودم برداشتم و رفتم بیرون؛ البته مامان می گوید اسمش ساندویچ نیست. چون گوشت ندارد گذاشتمش روی پایم و صندلی ام را از راهروی پشتی به طرف در خروجي کنار سالن ورزش هدایت کردم. نشستم زیر آفتاب کمرنگی که از پشت سطل های زباله می تایید و ناهارم را
خوردم و بعد که زنگ را زدند… هنوز دلم میخواست کمی دیگر برای خودم تنها باشم؛ فقط همین البته وقتی لارن پیدایم کرد احتمالا داشتم زیر آفتاب چرت میزدم و دیگر آن قدر دیر شده بود که نمیتوانستم بهانه بیاورم و بگویم در حال رفتن به کلاس بودم و تقصیرها را بیندازم گردن صندلی ام. اما واقعاً نمی خواستم کلاس را بپیچانیم. واقعاً نمیخواستم.
قضیه این است که بچه ها مدام سعی میکنند از کلاس در پروند و جب می افتند توی دردسر اما برای هیچ کس به اندازه ی من، سروصدا راه نمی اندازند؛ چون آدم سالمی نیستم و خب… باشد، قبول دارم غذا خوردن کنار سطل های زباله کمی نشانه ی جامعه گریزی است؛ اما گاهی واقعاً همه چیز تحمل ناپذیر میشود. دیگر حوصله ندارم بنشینم و آدمهای سالم را تماشا کنم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.