معرفی کتاب جزیره دکتر لیبریس
اگر قرار باشد یکی از شخصیتهای داستان و رمانهای موردعلاقه شما جان بگیرد و پا به دنیای واقعیت بگذارد، دوست دارید کدامیک از آنها باشد؟ جودی آبوت، یا پینوکیو؟ کتاب جزیره دکتر لیبریس نوشتهی کریس گرابنستاین روایت جانگرفتن شخصیتهای کتابی است که پسربچهای به نام بیلی مشغول خواندن آنهاست.
درباره کتاب جزیره ی دکتر لیبریس
اگر موقع خواندن کتاب رابین هود ناگهان ببینید خودِ جناب رابین هود جلوی چشمهای شما رژه میرود، چه میکنید؟
این کتاب در مورد بیلی است. بیلی قرار است تابستان را همراه مادرش در خانه ی دکتر لیبریس بگذراند و مادرش هم روی تز دکتریش کار می کند.
نه تلویزیونی هست و نه تبلتی! ولی ماجرایی هم هست که بیلی ترجیح می دهد تمام تابستان را در خانه بماند و تنها چیزی که می تواند او را مشغول کند همان کتاب های کتابخانه ی دکتر لیبریس است.
کتاب هایی که تا باز می شوند اتفاقهای عجیبی در اطراف بیلی می افتد. رابین هود می آید و دار و دسته اش!!!.اول که بیلی فکر می کند اینها بازیگرند و گریم کرده اند اما بعد متوجه می شود او واقعاً رابین هود است و کشف علت این ماجرا شروع داستان عجیب او در جزیرهی دکتر لیبریس است..
با کریس گرابنستاین بیشتر آشنا شویم
کریس گرابنستاین نویسنده ی آمریکایی است. او اولین رمانش را سال 2005 منتشر کرد و از آن زمان به بعد، رمان های متعددی هم برای بزرگسالان و هم برای کودکان نوشته است.
گرابنستاین از همان ابتدای مسیر نویسندگی حرفه ای، بازخوردهای بسیار خوبی از منتقدین دریافت نمود و بخش تحلیل کتاب پایگاه خبری نیویورک تایمز، بسیار از رمان اول او تعریف و تمجید کرد.
او در نوشتن کتاب های کودک هم موفق عمل کرده و رمان فرار از کتابخانه ی آقای لمونچلو، در لیست پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز قرار گرفته است.
در بخشی از جزیره دکتر لیبریس میخوانیم :
دختربچه ای که سَروصدا به راه انداخته بود
بیلی پرسید: «حالت خوبه؟ »
دختر سرش را تکان داد و با انگشت به بالای درختی که نزدیک قسمتِ قلعه مانندِ همان خانه ی سَرِهم بند یشده ی لب
دریاچه بود، اشاره کرد. عروسکی شبیه نوزاد، با پیراهن صورتی برّاق، از یکی از شاخه ها آویزان بود.
دختر گفت: «می خواستم ببینم عروسک می تونه پرواز کنه یانه! برا همین از پنجره پرتش کردم بیرون. می تونی نجاتش بدی؟ »
بیلی درحال یکه عقب عقب می رفت تا موقعیت را بررسی کند، گفت: «شاید. »
«اسمت چیه؟ »
«بیلی. »
«اسم من آلیساست. آلیسا اندروز ما توی این خونه زندگی می کنیم. من، برادرم والتر و مامان بابام. البته همیشه نه،
فقط تو تابستونا. خونه که نیست، یه کلبه ست. من نمی تونم از درخت برم بالا. پنج سالمه، به خاطر همینم اجازه ندارم.
»
«خُب، نگران نباش. می تونم عروسک رو نجات بدم. »
«واقعاً؟ »
«اوهوم. من دوازده سالمه؛ اجازه دارم که از درختا بالا برم! »
«وای چه خوب! زود باش! »
بیلی بدن نرمی داشت و توی زمین بازی شهرشان،به راحتی از مانکی بار بالا می رفت. فکر کرد که می تواند از
درخت بالا بکشد؛ درهمان حال که بیلی سعی می کرد تعادلش را روی درخت حفظ کند، آلیسا فریاد کشید: «ممنون! »
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.