در پشت جلد کتاب صندوقچه ی مدفون آمده است:
قرار است جاش تابستان را نزد عمهاش سپری کند. پیرزنی عجیب و غریب و دور از اجتماع . جاش مطمئن بود که این تابستان، بدترین تابستانی است که تا بهحال داشته، اما ظاهر شدن روح یک شکارچی معدن به نام ویلی، همه چیز را تغییر میدهد ویلی به جاش میگوید که مدتهاست که منتظر کسی است که استخوان پایش که از باقی استخوانهایش جدا افتاده از خاک درآورده و در کنار باقی استخوانهایش دفن کند. تنها در این صورت است که ویلی آرام میشود. جاش این درخواست مخوف را میپذیرد اما حین کندن گورستان قدیمی، با چیزی بیشتر از چندین قطعه استخوان مواجه میشود: یک جعبه پر از پول! این جعبه متعلق به چه کسی است؟ چرا در گورستان دفن است؟
بخشی از کتاب
با صدای جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شدم. همانطور که قلبم گومگوم میزد، از تخت پریدم بیرون و بدوبدو رفتم سمت پنجره، مطمئن بودم یا قاِتل عمه اِتل را میبینم که دارد فرار میکند یا با صحنهٔ بهدردبخوری برای نشنالجئوگرافیک روبهرو میشوم که در آن یوزپلنگ آمریکایی دارد بز کوهی را تکهپاره میکند.
نور خورشید صبحگاهی جنگل را سایهروشن کرده بود. تا آن دورها درختها کشیده شده بودند و جنگل ساکت بود. قاتلی ندیدم. از یوزپلنگ آمریکایی هم خبری نبود. به غیر از چندتا پرنده که بین درختها بال میزدند و پرواز میکردند، هیچ جنبندهای نمیجنبید.
باز هم آن صدای جیغ آمد. سکوت صبح را شکست؛ حتی از صدای عمه اِتل وقتی برای اولین بار خفاش را دید هم بنفشتر بود. این بار فهمیدم صدا از سمت جلوی خانه و بیرون اتاقنشیمن میآمد.
شلوارک و سوئیشرتم را پوشیدم و بدوبدو رفتم طبقهٔ پایین. عمه اِتل توی آشپزخانه ایستاده بود و آرام چیزی را توی قابلمهٔ بزرگی روی گاز هم میزد؛ بویش شبیه سس اسپاگتی بود.
پرسیدم: «چی شده؟ کی داره جیغ میکشه؟»
«آخ، صدای فلورانسه. باید بهت هشدار میدادم. اونقدر بهش عادت کردم که دیگه بهش فکر هم نمیکنم.»
همانطور لال به میزبانم نگاه کردم؛ هنوز همان لباس صورتی دیشبی تنش بود. درست حدس زده بودم؛ بهعنوان لباسخواب هم ازش استفاده میکرد.
رفتم به اتاقنشیمن و با احتیاط از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
طاووس بزرگی روی نردههای ایوان نشسته بود و پرهای فیروزهایاش زیر نور خورشید برق میزد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.