بخشی از کتاب افسردگی نهفته
«روزی که بریتِنی، زنی جوان و رعنا و جذاب، وارد دفترم شد، مثل همهٔ جلسات اولم با مراجعان، کنجکاو شدم که چه مسئله یا مشکلی پیش خواهد آمد.
بریتنی گفت: «در پریسکوپ دیدم که دربارهٔ افسردگی کاملاً نهفته حرف میزدین. تا حالا به جلسات درمانی نرفتهم. اما میدونم که داشتین ویژگیهای من رو توصیف میکردین و واجبه کمک بگیرم، چون اوضاع داره بدتر میشه.»
ناگهان حرفش را قطع کرد. انگار فوراً پشیمان شد که حتی تا همین حد دربارهٔ خودش به من گفته است. لبخندی پرنشاط بر لبانش نقش بست و با کمی شرمندگی روی مبل نشست. یکی از پاهایش را تکانهایی عصبی میداد. مانده بود چه کند و منتظر بود من پاسخ دهم.
«خب، اگه با افسردگی نهفته همذاتپنداری میکنی، عادت نداری بیپرده دربارهٔ خودت حرف بزنی. پس شک ندارم اینجا بودن برات سخته.» با تکاندادن سر حرفم را تأیید کرد و به پاهایش چشم دوخت.
به او اطمینان دادم: «ما میتونیم آروم پیش بریم. من اینجام تا به حرفهات گوش کنم، اما تو مسئول تند یا کند پیشرفتنش هستی. خب، اخیراً اتفاقی باعث شده بیشتر نگران خودت بشی؟»
در آن جلسه، بریتنی دربارهٔ زندگیاش همهچیز را به من نگفت. درواقع ماهها طول کشید تا از کل داستان او باخبر شدم. گهگاه راز پررنجی را فاش میکرد که تمام عمر آن را در دلش نگه داشته بود و در هنگام گفتن تمامی حواسش به واکنش من بود، زیرا برای در میان گذاشتنِ زندگی واقعیاش کمکم خطر میکرد. بااینحال نمیتوانست احساسات مربوط به آن رازها را بیپرده و راحت بیان کند. گهگاهی اشک در چشمانش حلقه میزد که بهسرعت با نگاهی بیتفاوت یا عوضکردن موضوع پنهانش میکرد.
این افسردگیِ کاملاً نهفته است. بسیاری از این تجربیات و احساسات همچون شرم، روانزخم، آسیب و خشم آنقدر مخفی نگه داشته شدهاند که شاید سر باز کردنشان روندی کند داشته باشد.
بریتنی اولین کسی نبود که با این نوع گسست عاطفی میدیدم؛ گسستی بین رنج آنچه تعریف میکرد و احساساتی که به خود اجازهٔ ابرازش را میداد.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.