معرفی کتاب زمان کاغذی
وقتی برادر تایم اوونزِ یازدهساله برای دورهی جدید درمان سرطان پذیرفته میشود، تایم و خانوادهاش بیاندازه خوشحال میشوند.
این فرصتی بوده که انتظارش را میکشیدند هرچند معنیاش کوچکردن به نیویورک و فاصلهگرفتن چند هزار کیلومتری از خانهشان در سندیگو است. این تغییر برای تایم سخت است؛ دلش برای خانهشان تنگ میشود، برای دوست صمیمیاش شانی، مادربزرگش و باغچهی مخفیانهشان. چیزی که وضعیت را بدتر میکند این است که خیابانهای شلوغ نیویورک خوشآمدگوی خوبی نیستند، اما تایم باور کرده که این جابهجایی موقت است.
وقتی درمان ول نتایج جدیدی را نشان میدهد و پدرش کار تماموقتی در شهر میگیرد، تایم باید بپذیرد که نیویورک از چیزی که فکر میکرده دائمیتر است.
وقتی احساساتش بیشتر درگیر میشود که میفهمد با دوستان جدیدش حس نزدیکی دارد، از کسی خوشش میآید و حتی همسایهی غرغرو و پرندهی خوشآوازش را هم دوست دارد. تنها کاری که از دست تایم برمیآید شمردن دقیقهها، ساعتها و روزها است و اینکه امیدوار باشد زمان معجزهای برای ول باشد و راهی برای برگشتن به خانه.
جوایز و افتخارات کتاب زمان کاغذی
- برندهی جایزه باشگاه کتاب نِردی، سال 2016
- نامزد جایزهی کتاب بلوستم، سال 2019
- برنده بهترین کتاب جایزهی «همهی شگفتیها» در سال 2016
- کتاب منتخب جایزهی «کودکان در خیابان بانک» در سال 2017
- فینالیست جایزهی بادبادک کریستال SCBWI در سال 2017
- کتاب منتخب معلمان انجمن بینالمللی سوادآموزی در سال 2017
- نامزد نهایی جایزهی کتاب مارک تواین میسوری
- فینالیست جایزهی کتاب منتخب کودکان آیووا
- فینالیست جایزهی چارلی می سایمون آرکانزاس
با ملانی کانکلین بیشتر آشنا شویم
ملانی کانکلین، نویسنده ای آمریکایی است. او به همراه همسر و دو فرزندش در نیوجرسی زندگی می کند. کانکلین یک دهه در زمینه ی طراحی محصولات فعالیت می کرد و در داستان هایش سعی می کند از تجربه ی خود در طراحی و توجه به جزئیات بهره ببرد.
بخشی از کتاب زمان کاغذی را باهم بخوانیم
دور ه ی درمانی ول ماهی یک هفته بود. اما چند ماه؟ کریسمس چه می شد؟
می رفتیم به مامان بزرگ کِی سر بزنیم؟ من و شانی می توانستیم مثل همیشه تولدهایمان را باهم جشن بگیریم؟ یا من همین طور دور می ماندم؟
اینجا بود که مامان گفت جواب همه ی سؤال هایم را نمی داند
بابا گفت: «فکر کنم دکتر گفت سه ماه. » مامان نگاهی بهش انداخت و زود ادامه داد: «اما دوره ی درمانه دیگه. نمی تونیم مطمئن باشیم. »
«یعنی تا مارس برمی گردیم؟ » تولد شانی ششم مارس بود و مال من دوازدهم.
بابا دست روی ریشش کشید و فکر کرد. «خب، مسئله اینجاست که… »
مامان گفت: «نباید فکر اون باشی. چیزی که الآن مهمه موقعیت برادرته. چون الآن ثبات داره نمی تونیم بگیم کارمون تموم شده. سرطان ممکنه برگرده. »
بابا گفت: «خونواده ی ما مثل ماشین چاپه. یادته چقدر پیچیده بودن؟ »
سرم را تکان دادم. بابا توی شرکتی کار می کرد که کارشان تولید پوسترهای دست ساز با ماشین های بزرگ بود که رنگ ها را تنظیم می کرد.
«اجزای زیادی باعث می شه یه ماشین کار کنه. غلتک، چرخ و گیره. اگه یکی از چرخ ها بشکنه تمام تولید متوقف می شه. اول باید قسمتی که شکسته رو درست کنی. » جوری بهم نگاه کرد که انگار معنی را کاملاً رسانده.
به جای اینکه راجع به آدم ها حرف بزند از ماشین ها می گفت. اما راستش من کاملاً متوجه منظورش شدم.
ول چرخ شکسته بود. او باید درست می شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.