معرفی کتاب آینده کهن
کتاب آینده کهن نوشته آرمان آرین از انتشارات پرتقال شامل سه محموعه داستان با عناوین شب نخست، شب دوم و شب واپسین است. نویسنده در این مجموعه، داستان فرستادگان الهی را با نگاهی نو برای نوجوانان و جوانان روایت می کند. در هر فصل از کتاب ،مجموعه داستان های متعددی گنجانده شده که شخصیت اصلی در اغلب آن ها پیامبران هستند.
درباره کتاب آینده کهن
به دادمان برسید… آهای… اگر میشنوید…!»
همه چیز از شنیدن همین فریاد شروع شد. فریادی که نباید به گوش فرمانروا میرسید، اما رسید. حالا فرمانرواست و ندایی که برایش روشن کرده هیچچیز در مملکتش آنگونه نیست که میاندیشیده. حالا فرمانرواست و مواجهاش با شهری غریب، مردمانی عجیب و روزگاری تیره و تار که گمان میبرده روشن و سپید و امیدوارکننده است.
شاید کسی باورش نشود موجوداتی کوتوله با تلألؤیی شبیه تکههای زغال گداخته با چهرههایی مچاله و اندامی ناموزون، با صدای جیغمانند و سخن گفتن بسیار سریع و غریبشان بتوانند پای دیوار خرابهای در بیابان راوی روایتی مهم باشند که در سالهای سال بعد، به گوش فرمانروا برسد. روایتی که شنیدنش فرمانروا ویران میکند و از نو میسازد. پادشاه پس از شنیدن این قصه دیگر آن آدم سابق نیست و نخواهد شد. آنگونه که خوانندهی این کتاب نیز احتمالا پس از خواندنش آن آدم سابق نخواهد بود.
با آرمان آرین بیشتر آشنا شویم
آرمان ارین نویسنده، پژوهشگر و رمان نویس ایرانی استاو که با آفرینش اثر سه گانهٔ «پارسیان و من» به دنیای ادبیات شناسانده شد، جوان ترین برنده کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است. همچنین علاوه بر جوایز ملی بسیار، با دریافت لوح تقدیر از سی و یکمین کنگره بین المللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) دانمارک در سال ۲۰۰۸، در لیست افتخار این کنگره قرار گرفت .
بخشی از کتاب آینده کهن را با هم بخوانیم
شهر تاریک من ویرانه بود!
دیوارها فروریخته، خانه ها متروکه، مردمانِ فقیر در گوشه گوشه ی شهر پراکنده… باد سردِ نخستین شب های فروردین در کوچه های کاهگِلی می پیچید و گاهی در کنار عمارتی نیمه ویران، آتشی برپا بود و چند نفری گرد آن خفته یا نشسته بودند! خواب بودم یا بیدار؟! شاید اینجا دیگر شهر من نبود یا من از دری اشتباه به کشوری دیگر قدم گذاشته بودم!
شاید هم کابوسی بود که در پی آن فریادهایی می شنیدم که کامم را تلخ کرده بودند.
از هرجا عبور می کردم، نگاه های سرد و رنجور به سویم می چرخیدند، تماشایم می کردند و من باور نمی کردم که این ها مردم من اند! همان ها که هر سال با لباس های رنگارنگ به بار عام من می آمدند و با شادی تمام از خوشبختی هایشان برایم می گفتند! وقتی صدای پای اسب نگهبانان شب در کوچه ها پیچید همگان خودشان را در سایه ها پنهان کردند و ما نیز بی درنگ پنهان شدیم!
سربازانی که قرار بود موجب امنیت مردمان و کوچه ها باشند، حالا گردن کلفت هایی شده بودند که زیر نام من و سلسله ی من، باج می گرفتند و تا آنجا که از دستشان برمی آمد، ستم می کردند. پیرمرد کنار گوشم گفت دو سه کوچه ای که بالای دروازه دیدی همان هایی است که می گویند گاهی شاه این شهر از روی ایوان هایش مردم را تماشا می کند
و من زیر لب با هراس تکرار کردم « شاه این شهر »
و او بازهم پایین و پایین تر، مرا به سوی خرابه هایی برد که مردان و زنانی بینوا با کودکانی غمگین و بدبخت، چادر زده بودند و همه ی زندگی شان همان بود که پیدا بود!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.