معرفی کتاب درست مثل باران
داستان یک مرگ، یک راز و خانوادهای روبهفروپاشی! داستان پرپیچوخم زندگی یک نوجوان، هستهی اصلی کتاب درست مثل باران را میسازد. لیندزی استودارد با قلم ماهرانهاش در این رمان، شما را با خود همراه خواهد کرد. این داستان خواندنی که برای نوجوانان به نگارش درآمده، از نمونههای درخشان رمانهای درام به شمار میآید که در سال 2022 نامزد جایزهی کتاب خوانندگان ترومن شده است.
درباره کتاب درست مثل باران
با لیندزی استودارد بیشتر آشنا شویم
لیندزی استودارد در ورمونت متولد و بزرگ شده است. وی دوازده سال را در NYC گذراند و زبان انگلیسی را نیز در MS 324 در محله واشینگتن هیتز تدریس کرد. او اخیراً به همراه همسر و دو فرزندش به ورمونت بازگشت.
جوایز و افتخارات کتاب درست مثل باران
- نامزد جایزهی کتاب خوانندگان ترومن در سال 2022
- بهترین کتاب از سوی نشریهی کرکس (kirkus) در سال 2019
در بخشی از کتاب درست مثل باران می خوانیم
صبر میکردم تا حواس مامان و بابا پرت شود. بعد انگشتهای کوچکم سُر میخوردند روی ردیف دکمههای پیراهنم یا زیپهای بلندی که از پشت گردنم شروع میشدند، روی دکمهها و زیپ هر پیراهنی که مامانم آن روز تنم کرده بود. مامان فکر میکرد پیراهنی که از پارچه کتان یا مخملکبریتی دوخته شده باشد، من را راضی میکند، ولی پیراهن پیراهن است و من را میکشتی هم حاضر نبودم پیراهن تنم کنم. فقط دوست داشتم لباسهای بچگی برادرم را بپوشم، سرهمیهایی که سر زانوهایشان پاره بود و پیراهنهای پسرانهٔ فلانِل.
وقتی از شرّ زیپ یا دکمهها خلاص میشدم لباس را از سرم بیرون میکشیدم و پا میگذاشتم به فرار. تن سهساله برهنهام را بهدو میرساندم به باغچه بابایم توی حیاط پشتی و پیراهن را خاک میکردم. تا جایی که میتوانستم عمیق دفنش میکردم، کنار هویجهایی که رو به پایین رشد میکردند و وسط سیبزمینیهایی که از مشتهای کوچکم بزرگتر بودند.
آنوقت احساس رهایی میکردم. احساس میکردم همهچیز سر جایش است؛ پیراهنم زیر خاک بود و پوست لطیفم زیر آفتاب تابستان و خاک ورمانت زیر ناخنهایم.
فقط چند دقیقه طول میکشید تا مامانم توی حیاط پیدایم کند و بپرسد: «رِین، پیرهنت کجاست؟» من شانه بالا میانداختم و میگفتم این معمایی بزرگ است، شاید پیراهنم فرار کرده تا برود پیش دخترکوچولویی که بیشتر از من دوستش دارد.
تا اینکه یک روز وقتی مثل همیشه برهنه با پیراهن چهلتکهای که توی مشت راستم مچاله شده بود، دویدم طرف باغچه، سر جایم میخکوب شدم. همهجا پر از پیراهن بود. تمام پیراهنهایی که تا آن موقع دفن کرده بودم و شاید حتی بیشتر. پیراهن گیپور صورتی، پیراهن نخی زرد، پیراهن کتان بلند دکمهدار، پیراهن مخملکبریتی با جیبهای پاکتیِ بزرگ، پیراهنهای توری و سفید و چیندارِ راهراهِ سورمهای همه از بوتههای گوجهفرنگی آویزان و روی کلمپیچهای پُرپشت پخش شده بودند.
بعد دست مامانم را روی سرم احساس کردم. «یادت باشه رِین، وقتی چیزی رو اینقدر عمیق دفن میکنی، دو برابر بلندتر از قبل پیش روت قد عَلَم میکنه.»
یادم میآید که درِ توری به هم کوبیده شد و بابایم آمد بیرون سمت باغچه. دستهایش را دورِ شانههای مامانم حلقه کرد و گفت: «ببین چی تو باغچه سبز شده!» و هردویشان سعی کردند خندههای ریزشان را پشت دستهایشان قایم کنند.
درِ توری دوباره کوبیده شد و گاتری دوید توی حیاط و عکسی را گرفت که حالا توی یکی از آلبومهای خانوادگیمان است؛ خواهرکوچولوی برهنهاش با چشمان گرد و دهان باز وسط پیراهنهای رنگارنگی که جوانه زده بودند، ایستاده بود. گاتری هم خندید و چند بار با دستش آرام زد روی سرم. دیدن باغچهای پر از پیراهن حسابی اشک من را درآورده بود، به خاطر همین آنها جلوی زبانشان را گرفتند و کمکم کردند همه چینها و تورها را برداشت کنم و توی سبد حصیری کثیفی بگذارم که همیشه برگهای کلم قرمز و گوجههای آفتابدیده را تویش میریختند.
آن روز، با همان ناخنهای خاکی، پیش خودم قسم خوردم که دیگر هرگز هیچچیزی را آنقدر عمیق دفن نکنم.
ولی این ماجرا مال قبل از دهسالگیام بود، وقتی مامان و بابایم میخندیدند و با لحن عادی با همدیگر حرف میزدند. همان وقتهایی که ما خانوادهای چهارنفره بودیم.
قبل از آن شب.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.