معرفی کتاب کلاف سردرگم
کتاب کلاف سردرگم نوشتهٔ ال. ام. مونتگمری با ترجمهٔ محمدحسام برجیسیان در انتشارات قدیانی چاپ شده است. داستان این رمان کانادایی دربارهٔ دو خانوادهٔ بزرگ «پن هالو» و «دارک» است که طی سالیان متمادی، ۶۰ عضو هر یک با ۶۰ عضو دیگری پیوند زناشویی بستهاند و اینک پس از سالها، شبکهٔ درهمپیچیدهای از عواطف و روابط خانوادگی و بین فردی میان آنها ایجاد شده است.
درباره کتاب کلاف سردرگم
وقتی عمه بکی وصیت میکند تا وارث کوزهٔ قدیمی معروفش یک سال پس از مرگ او مشخص شود، سرنوشت خاندان دارکها و پنهلوها تا ابد دستخوش تغییر میشود. خویشاوندیها و دشمنیهای دیرین خانواده جان دوبارهای میگیرند، نامزد گی پنهلو او را به هوای نن پنهلوی بدنام رها میکند، پیتر پنهلو و دانا دارک بعد از عمری نفرت به هم دل میبازند و جاسلین و هیو دارک که به دلایل مرموزی در شب عروسیشان از یکدیگر جدا شده بودند، دوباره به هم میرسند.
سالی سرشار از عشق و امید و دلشکستگی بر این خاندان میگذرد و کوزهٔ افسانهای در میان این هیاهو به انتظار وارثش مینشیند. اما آنچه در شب مقدر انتظارشان را میکشد، قرار است همه را غافلگیر کند.
با لوسی مود مونتگمری بیشتر آشنا شویم
لوسی مود مونتگمری، زاده ی 30 نوامبر 1874 و درگذشته ی 24 آپریل 1942، نویسنده ی کانادایی بود.مونتگمری در کلیفتون به دنیا آمد و در بیست و یک ماهگی، مادرش را بر اثر بیماری از دست داد. پس از آن، پدربزرگ و مادربزرگش مسئول بزرگ کردن او شدند.
مونتگمری پس از فارغ التحصیلی ، یک سال را در کنار پدر و نامادری اش گذراند و اولین اثر خود را که یک شعر بود، در روزنامه ی دیلی پاتریوت به انتشار رساند. او سپس یک دوره ی معلمی دو ساله را در یک سال گذراند و در سال های 1895 و 1896 به تحصیل در رشته ی ادبیات پرداخت.جسد بی جان لوسی مود مونتگمری در روز 24 آپریل 1942 در خانه اش پیدا شد. ابتدا دلیل مرگ وی، انسداد شریان های قلب عنوان شد اما مدتی بعد، صحبت از افسردگی و خودکشی او به میان آمد.
بخشی از کتاب کلاف سردرگم را با هم بخوانیم
الان بیست سال بود که همه عمهبکی را به همین نام میشناختند. یک بار وقتی نامهای برای “خانم تیودور دارک” به ادارهٔ پست ایندین اسپرینگرسید، مسئول پست جدید آن را با یادداشت “مخاطب ناشناس” پس فرستاد؛ چون اسم قانونی عمهبکی را نمیدانست. عمهبکی زمانی شوهر و دو بچه داشت. هر سهٔ آنها مدتها پیش مرده بودند، اینقدر از آنموقع میگذشت که حتی خود عمهبکی هم آنها را فراموش کرده بود.
سالها بود که در دو اتاق اجارهای در پاینری زندگی میکرد. درواقع آنجا خانهٔ دوست قدیمیاش، کامیلاجکسون، در ایندین اسپرینگ بود. درِ خانهٔ خیلی از دارکها و پنهلوها به رویش باز بود، چراکه اعضای خاندان هیچگاه از وظایفشان چشمپوشی نمیکردند، اما عمهبکی حاضر نبود توی خانهٔ هیچکدامشان زندگی کند. خرج خودش را درمیآورد و میتوانست کامیلا را، که نه دارک بود و نه پنهلو، روی یک انگشت بچرخاند.
یک روز بعدازظهر که عموپیپین رفته بود تا به او سر بزند، عمهبکی گفت: “میخواهم یک ضیافت به پا کنم.” عموپیپین شنیده بود که حال عمهبکی چندان خوش نیست، اما الان میدید که به بالشهایش تکیه زده، صاف در تخت نشسته و برق تندوتیز همیشگی در صورت پیر بزرگ گوشتالویش به چشم میخورد.
عموپیپین فکر کرد که امکان ندارد مشکل عمهبکی چندان جدی باشد. عمهبکی یک بار پیش از اینهم وقتی دیده بود فامیلها او را از یاد بردهاند، خودش را به مریضی زده بود.
از وقتیکه عمهبکی رفته بود در پاینری زندگی کند، گاهوبیگاه مهمانیهایی ترتیب میداد که خودش به آنها “ضیافت” میگفت. معمولاً در روزنامهٔ محلی اعلام میکرد که “خانم ریبکا دارک در بعدازظهر فلان روز پذیرای دوستانش است.” هرکسی که نمیتوانست بهانهٔ خوبی دست و پا کند، بهاجبار میرفت.
یکیدو ساعت زیر سایهٔ نیش و کنایهها و لبخندهای خبیثانهٔ عمهبکی به شایعات خانوادگی گوش میدادند و یک فنجان چای، ساندویچ و چند برش کیک میخوردند. بعد به خانه برمیگشتند و به غرور زخمخوردهشان میرسیدند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.