دنیا به پایان رسید.
دنیای من برای همیشه نیست و نابود شد. حیاتیترین انگیزههای زندگیام را داشتم یکییکی از دست میدادم. عزیزانم؛ بابام، بیبی، حامد و حالا هم پنبه. هر کدام به نوعی. انگار دنیا جاروبرقی بزرگی بود که یکییکی آنها را در خودش میمکید و دست من هم به آنها نمیرسید. کمکم داشت تعادل ذهنیام به هم میخورد. یاد شیطنتهای پنبه میافتادم و میزدم زیر خنده و پشتبندش گریه امانم را میبرید. زمان از دستم در رفته بود. دیگر بین شب و روز فرقی احساس نمیکردم. همه چیز داشت برایم رنگ میباخت. عاقبتی که برای پنبه رقم خورد، چیزی نبود که به این راحتیها بتوانم از پس تحملش برآیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.