در بخشی از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها میخوانیم
من اگر میتوانستم ابرقهرمانی ابداع کنم، یکی به اسم «پاندای مأیوس کننده» ابداع میکردم. او چشمبندی مسخره میداشت و پیراهنی (با حرف T بزرگ روی آن) میپوشید که برای شکم پاندایی بزرگش زیادی کوچک بود. قدرتش هم این میبود که به مردم حقایق تلخی را دربارهی خودشان بگوید؛ حقایقی که نیاز دارند بشنوند، ولی حاضر به پذیرشش نیستند.
این ابرقهرمان من همچون فروشندهی انجیل، خانهبهخانه میرفت و زنگ درها را میزد و چیزهایی میگفت؛ مثل «البته درآمد زیاد باعث خوشحالیت میشه؛ ولی باعث نمیشه که بچههات دوستت داشته باشن» یا «اگه از خودت پرسیدی که به زنت اعتماد داری یا نه، در این صورت احتمالاً اعتماد نداری» یا «چیزی که بهعنوان دوستی تصور میکنی، فقط تلاشهای بیوقفهت برای تحتتأثیر قراردادن مردمه.» بعد به صاحبخانه روزخوش میگفت و بهسمت خانهی بعدی به راه میافتاد.
فوقالعاده میشد و آزار دهنده و غمانگیز و روحیهبخش و ضروری. هرچه باشد، مهمترین واقعیتها در زندگی، اغلبْ آنهایی هستند که شنیدنشان ناخوشایندتر از همه است.
پاندای مأیوس کننده قهرمانی میبود که هیچیک از ما خواهانش نبود؛ اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هلههولهی ذهنی ما. باوجوداینکه احساس بدتری به ما میداد، باعث بهترشدن زندگیمان میشد. با ویرانکردنمان ما را قویتر میساخت، و با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت؛ با وجود اینکه احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.