معرفی کتاب سفر به انتهای دنیا
داستانی سرشار از هیجان، شجاعت و عشق به خانواده! جودی لین اندرسون در کتاب سفر به انتهای دنیا داستان غیرقابل پیشبینی و جذاب خانوادهای را به تصویر میکشد که برای نجات پسر کوچولویشان به دنیایی خارقالعاده پناه میبرند.
کتاب حاضر دفترچه خاطرات دختر این خانواده در مسیر کشف این دنیای باورنکردنی است. آرزو ویشکا این کتاب را ترجمه و انتشارات پرتقال آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سفر به انتهای دنیا
کتاب سفر به انتهای دنیا، دفترچهی خاطرات گریسی، دختری معمولیست که در یک دنیای نامعمول، با پیشآمدهایی غریب زندگی میکند. شهر گریسی مدام مورد حملهی جنها و هیولاها قرار میگیرد.
این واقعه اهالی شهر را به وجود دنیاهای امن و رهاییبخشِ موازی، یعنی آرمانشهری که در آن مرگ و بیماری و دشواری وجود ندارد، معتقد کرده است. مدتیست ابر سیاهی که به اعتقاد اهالی شهر، نشانهی شومی از وقوع یک حادثهی تلخ و مرگبار است، بالای سر خانه گریسی نمایان شده .
سم برادر گریسی بیمار است و خانواده که ابر سیاه را نشانه مرگ سم میدانند، برای رهایی از این سرنوشت محتوم، سفری حماسی را به آن شهر رؤیایی آغاز میکنند.
با جودی لین اندرسون بیشتر آشنا شویم
جودی لین اندرسون (زاده 1953) نویسنده کودک آمریکایی است. اندرسون در شمال نیوجرسی بزرگ شد. در کالج دانشگاه مریلند شرکت کرد و در آنجا از لیسانس ادبیات انگلیس فارغ التحصیل شد. وی در ادامه برای دریافت یک MFA در زمینه نویسندگی و ادبیات از کالج Bennington اقدام کرد.
او کار خود را در کتابها به عنوان سردبیر کتاب در هارپر کالینز در نیویورک آغاز کرد. از آن زمان او به نوشتن داستان برای جوانان مشغول شده و رمانی پرفروش در نیویورک تایمز داشته است. او مدت زمان زندگی در جورجیا و واشنگتن دی سی را گذراند اما در حال حاضر در آسویل، کارولینای شمالی زندگی می کند.
افتخارات کتاب سفر به انتهای دنیا
- نامزد جایزه Keystone در سال 2017
- یکی از آثار برگزیده سال Publisher’s Weekly
در بخشی از کتاب سفر به انتهای دنیا میخوانیم
اندازهی یک اتوبوسِ بزرگ شهری بود و بالهای آبیرنگش دو برابر هیکلش باز میشد. فقط یکبار به من نگاه کرد؛ با چشمهای سبزش، غرق در رنگ و به درخشندگی لیموهای ترش سبز، گردن دراز کرد تا به من خیره شود. برای لحظهای به هم چشم دوختیم و همان باعث شد به خودم بلرزم.
او بوی وحشتناک غارها، خزهها، صخرهها، مُردگان و حیوانات سوخته را میداد. اگر نفس داغش را بیرون میداد، من را ذوب میکرد؛ اما قبل از اینکه دوباره توجهاش به درّه جلب شود، فقط یک لحظه به من نگاه کرد و از بالای سرم با صدای بادبانهایی که میخواهند باد را صید کنند، سُر خورد.
بهقدری نزدیک بود که وقتی سبکبالانه از بالای سرم پرواز میکرد، میتوانستم پولکهای مرواریدمانند پایین دُمش را ببینم.
نمیدانم توی سرم چه میگذشت، اما بهجای اینکه مثل توپ در خودم جمع شوم – یعنی اولین کاری که در مهدکودک برای نجات پیدا کردن از حملهی اژدهایان به ما یاد دادهاند – مسحور پولکهای درخشانش شدم و دستم را بهطرف آن دُم آبیِ مرواریدمانند دراز کردم. فکر بدی بود.
با یک ضربه من را بهطرف کلیسای سنگی پرت کرد. صدای خُرد شدن وحشتناکی آمد. اول فکر کردم بهجای بدن خودم، سنگ را شکستهام. بعد، به دلایلی این به فکرم رسید که دستم یک تکه هویج است که لای درِ یخچال گیر کرده (البته که هیچ معنیای نمیدهد).
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.