معرفی کتاب باد در بیدزار
کنت گراهام در کتاب باد در بیدزار، ماجراهای موش کور، موش آبی، آقای گورکن و وزغ خودشیفته را روایت میکند. موجوداتی دوست داشتنی که همسایۀ رودخانه هستند و همراه با هم فراز و نشیبهای زندگی را تجربه میکنند.
درباره کتاب باد در بیدزار
با رسیدن بهار و خوب شدن آب و هوا، حوصله ی موش کور خوش قلب داستان از نظافت و تمیزکاری سر می رود. او از خانه ی زیرزمینی خود خارج شده و بعد از گذشت مدتی، به رودخانه ای می رسد که قبلا هرگز آن را ندیده بود. موش کور در آن جا، موش آبی را ملاقات می کند که در این موقع از سال، تمام روزهایش را در کنار آب رودخانه می گذراند. این دو با قایق موش کور به گشتن در رودخانه مشغول می شوند و رابطه ی دوستانه ای میانشان شکل می گیرد.
کتاب باد در بیدزار، نوشته ی کنت گرهم، همانند دیگر آثار بزرگ ادبیات کودک، برای بزرگترها هم همیشه جذاب و دلپسند بوده است. با این که این کتاب برای اولین بار در سال 1908 به انتشار رسید و در آن زمان، اتومبیل ها چندان فراگیر نبودند، باد در درختان بید به شکل شگفت انگیزی، توصیفاتی بسیار امروزی از آقای وزغ عاشق سرعت، گورکن مهربان، موش آبی احساساتی و موش کور ماجراجو ارائه می دهد. این رمان از لطافت طبع و سبک نگارش جذاب کنت گرهم بهره مند بوده و داستانی بسیار جذاب و سرگرم کننده درباره ی شجاعت، بخشندگی و از همه مهم تر، دوستی است.
با کنت گراهام بیشتر آشنا شویم
کنت گرهم، زاده ی 8 مارس 1859 و درگذشته ی 6 جولای 1932، نویسنده ی اسکاتلندی بود که بیشتر به خاطر اثر شاخص خود، باد در درختان بید، شناخته می شود.کنت در ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. او چند سال اول زندگی را به خاطر شغل پدر در کنار دریا گذراند و بسیار در آن جا خوشحال بود.
اما زمانی که مادرش را در پنج سالگی بر اثر بیماری از دست داد، پدرش که به الکل اعتیاد داشت، مسئولیت مراقبت از او و خواهر و برادرش را به مادربزرگشان در روستایی در برک شایر سپرد.گرهم دوست داشت تا در دانشگاه آکسفورد تحصیل کند اما به دلیل مشکلات مالی نتوانست. او در عوض، در سال 1879 برای کار به بانک انگلیس فرستاده شد و پس از پیشرفت و ترقی در آن جا، در سال 1908 به خاطر بیماری بازنشسته شد.
او همزمان با کار در بانک، به علاقه ی اصلی خود یعنی نویسندگی هم روی آورد و موفقیت های بزرگی در این زمینه کسب کرد.
در بخشی از کتاب باد در بیدزار می خوانیم
موش کور همۀ روز خیلی سخت کار کرد. مشغول خانهتکانی بهاری خانۀ کوچکش بود. اول با جارو و گردگیر، بعد با کمک نردبان، پله و صندلی. بعدتر با برس و دوغاب. آنقدر کار کرد که گردوخاک راه گلو و چشمهایش را بست. ردّ قطرههای دوغاب همه بدن خزدار و سیاهش را آلوده کرده بود. بازوهایش خسته و کمرش گرفته بود. بهار از راه رسیده بود و زمین و زمان را رنگی و شاداب میکرد. بهار حتی به خانۀ تنگ و تاریک موش کور هم راه پیدا کرده و رنگ و بویی تازه به آن بخشیده بود.
موش کور خسته و مانده از خانهتکانی طاقتفرسا، برس را روی زمین انداخت و گفت: وای، خسته شدم! دیگر بس است هر چه خانهتکانی کردم! سپس بیآنکه کتش را بپوشد، از خانه بیرون رفت. گویی ندایی مرموز از بیرون او را به سمت خود میخواند. از میان تونل کوچک و شیبدار راهش را باز کرد و به جادۀ شنی کالسکهرو رسید.
این مسیر برای حیواناتی بود که نزدیکتر به خورشید و آسمان زندگی میکردند. موش کور پنجهکشان تقال میکرد و به هر زحمتی بود پیش میرفت. پنجههای ظریف و کوچکش را به کار انداخته بود و غرغرکنان با خود میگفت: برو که رفتیم! بالا، بالا، بالاتر! تا اینکه سرانجام بوووم!!! پوزهاش از خاک بیرون زد و گرمای آفتاب را احساس کرد. چیزی نگذشت که موش کور خوشخوشک روی چمنهای گرم علفزاری بزرگ غلت میزد و قل میخورد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.