معرفی کتاب آدم کنترلی
دیوید بدیل با نوشتن کتاب آدم کنترلی، کودکان را به نوعی ماجراجویی دعوت میکند که هر کودکی دوست دارد آن را تجربه کند. داستان این کتاب درباره خواهر و برادر دوقلویی است که به طور اتفاقی قدرت کنترل آدمها را به دست میآورند. آنها از این توانایی جدید خوشحال میشوند اما خیلی زود مشکلاتی برایشان پیش میآید که نظرشان را عوض میکند.
درباره کتاب آدم کنترلی
کتاب آدم کنترلی را بردار تا دنیای کاملاًجدیدی از سرگرمی را تجربه کنی!
فِرِد و اِلی دوقلو هستند و علایق مشترکی دارند، مخصوصاً به بازیهای ویدئویی.
و البته بازیشان هم حرف ندارد. ولی در خیلی چیزهای دیگر، زیاد کاردرست نیستند؛ مثلاًدر چیزهایی مثل فوتبال، یا برخورد با بچههای گردنکلفت مدرسه.
یک روز، آنها با مردی اسرارآمیز ملاقات میکنند؛ کسی که برای فِرِد و اِلی یک دستهی بازی ویدئویی میفرستد. یک دستهی بازی، که چیزی شبیه به آن را تا به حال ندیدهاند. تازه، نمیتوانند با آن هیچ کنترلی روی بازیهای معمولیشان داشته باشند.
ولی وقتی بالاخره میفهمند که با دستهی بازی، چه چیزی را میتوانند کنترل کنند، انگار پاسخ همهی مشکلاتشان و کلید همهی رؤیاهای دستنیافتنیشان را پیدا میکنند…
با دیوید بدیل آشنا شویم
دیوید لیونل بدیل(David Baddiel) (متولد ۲۸ می۱۹۶۴) کمدین و رمان نویس برتانیایی است. وی در شهر نیویورک زاده شد و وقتی که چهار ساله بود خانوادهاش به بریتانیا مهاجرت کردند. پدرش کولین برایان بدیل(زادهٔ ولز) شیمیدان بود. مادرش سارا یک پناهنده بود که از رژیم آلمان نازی فرار کرده بود. وی زمانی که فرزندش دیوید پنج ماهه بود، در سال ۱۹۳۹ همراه با شوهرش به بریتانیا فرار کرده بود. پدر و مادر دیوید هر دو یهودی بودند. دیوید در شمال لندن بزرگ شد. وی دارای مدرکپی اچ دی زبان انگلیسی است.
در بخشی از کتاب آدم کنترلی می خوانیم
دسته ی بازی الی با آن اتفاق نشکست یکی از استیکهایش شل شده بود و
معلوم نبود چرا و چطوری دکمه ی Xبه صورت ضربدری ضربه خورده بود! اما به هر حال کار می کرد. حالا از این موضوع میگذریم که وقتی دسته می لرزید (مثل وقتی که در بازی فیفا شوت می کنید یا در بازی کال آو دیوتی چیزی منفجر میشود و دسته می لرزد الی احساس میکرد به خاطر چیز دیگری دسته اش لرزیده است؛ مثلاً به خاطر این که دسته هایش چند دقیقه در جایی بوده که نباید باشد! در واقع الی کلا دیگر دوست نداشت به دسته ی دوست داشتنی اش دست بزند و همه ی اعضای خانواده از جمله اریک این موضوع را درک می کردند. اریک که آدم خیلی مهربان و پدر خیلی خوبی بود (البته ساندویچ ژامبون را تقریباً اندازه ی بچه هایش دوست داشت حتی به الی گفت حاضر است برایش یک دسته ی نو بخرد، البته به شرطی که الی قول بدهد به کسی نگوید چه اتفاقی برای دسته ی قبلی اش افتاده
فردای همان روزی که اریک به الی قول داد دسته ی جدیدی برایش بخرد، إلی و فرد به اتاق کامپیوتر مدرسه شان رفته بودند. البته راستش نمیشد به آنجا گفت اتاق کامپیوتر مدرسه ی دولتی برکت وود مدرسه ی نسبتاً خوبی بود اما مسئولان مدرسه خیلی پول نداشتند تا به سر و شکلش برسند؛ پس چیزی که بهش میگفتند اتاق کامپیوتر در واقع یک اتاقک مخصوص وسایل نظافت بود که همه ی لوازم شست وشو را از توی آن خارج کرده و به جایش یک لپتاپ قدیمی مال هشت سال پیش را گذاشته بودند روی طبقه ای که قبلا پنج تا ظرف نصفه ی مایع دستشویی داک رویش بود. ولی اینها برای فرد و الی اهمیتی نداشت چون در آن لحظه مشغول گشت زدن توی وب سایتهای بازیهای ویدئویی محبوبشان بودند و در مورد انواع دسته های بازی جدید مطلب میخواندند و کلی لذت میبردند. مخصوصاً إلى که واقعاً لحظات خوشی داشت. الی می گفت اونایی که اهل بازی ویدئویی نیستن اصلاً از این چیزها خبر ندارن که اونها فکر میکنن دسته ها فقط چیزهای سیاهین که چند تا دکمه رو شونه و با به کنسول فروخته میشن؛ اما اشتباه میکنی ببینه
معمولا هر وقت الی با هیجان راجع به بازیهای ویدئویی صیحت می کرد. فرد فقط گوش میداد؛ حالا هم سرش را تکان داد. حق با الی بود. ندونند روی صفحه هایی که باز کرده بود کلیک کرد استعدادش توی بازیهای ویدئویی کارش را با موس هم بهتر کرده بود و یک عالمه دسته ی مختلف روی مانیتور آورد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.