معرفی کتاب گوی آتش(رمان اول:جان کریستوفر 2)
کتاب گوی آتش نخستین جلد از سه گانه ای دیگر به قلم جان کریستوفر است که به همت مهرداد مهدویان ترجمه شده و از سوی انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
مجموعه ای پرهیجان، پرکشش و خواندنی از سایمون و براد، دو جوان از دو فرهنگ متفاوت که به نوعی پسرخاله یکدیگر به حساب می آیند و قرار است تعطیلات را در کنار یکدیگر سپری کنند.
تعطیلاتی که ممکن است به ویژه برای سایمون چندان دلچسب نباشد. اما با وقوع اتفاقی غیرقابل باور همه چیز طور دیگری می شود؛ تماس با جسمی نورانی آن ها را چندین سال در دل تاریخ عقب می راند، یعنی پسرها به دوران روم باستان راه می یابند و حالا تلاششان برای بازگشت به عصر خودشان آغاز می شود.
درباره کتاب گوی آتش(رمان اول:جان کریستوفر 2)
داستان درباره دو پسر نوجوان به نامهای براد و سایمون است که با کرهای درخشان برخورد کرده و به دنیایی دیگر میروند. دنیایی که زمان آن با زمان دنیای قبلی آنها برابر است، اما اتفاقات آن به گونهای دیگر رخ دادهاست.
در این دنیا، امپراتوری روم نابود نشده و هنوز در حال حکومت است. جهان هنوز در حالتی قبل از قرون وسطی به سر میبرد و مسیحیان دستگیر میشوند.و بعد از انقلابی که به پا میکنند دولت روم را سرنگون میکنند.
با جان کریستوفر بیشتر آشنا شویم
کریستوفر ساموئل یود (Christopher Samuel Youd) (۱۲ فوریه ۱۹۲۲ در لنکشایر-۳ فوریه ۲۰۱۲ در سامرست)، با نام نویسندگی «جان کریستوفر»، نویسندهٔ انگلیسی داستانهای علمی-تخیلی است.
وی سالها با نام اصلی خودش (یود) در زمینه داستان بزرگسالان فعالیت میکرد، اما موفقیتی به دست نیاورد.
وی شهرت خود را مرهون داستانهای علمی-تخیلی است که برای نوجوانان نوشتهاست. هر چند جان کریستوفر تنها یکی از چند نام نویسندگی او است. به گفته خود او، این داستانها ماجرای واکنش انسانها در شرایط سخت زندگی و بررسی این واکنشها هستند.
مهمترین و مشهورترین اثر کریستوفر سهگانه سه پایهها است که در سالهای ۱۹۶۷ و ۱۹۶۸ نوشته شد. کوههای سفید (۱۹۶۷)، شهر طلا و سرب (۱۹۶۷) و برکه آتش (۱۹۶۸). موفقیت این سهگانه به قدری بود که ۲۰ سال بعد کتاب دیگری با نام وقتی که سه پایهها آمدند نوشت و آن را به چهارگانه بدل ساخت.
کریستوفر در سال ۱۹۷۰ رمان نگهبانان را نوشت که به خاطر آن جایزه گاردین را به دست آورد.
در بخشی از کتاب گوی آتش می خوانیم
یک نفر بالا آمد و او را خوب برانداز کرد. سایمون هم با بی اعتنایی نگاهی به آسمان انداخت. سرانجام قیمت نهایی اعلام و سایمون فروخته شد. نگهبان او را به طرف پله ها هل داد و او روی پله ها قل خورد و زیر پای صاحب جدیدش افتاد.
سایمون متوجه حضور دو نفر شد؛ یک مرد مسن و یک پسر جوان. هر دو نیم تنه ای گران قیمت به تن داشتند. او هنوز جرئت نگاه کردن به آن دو نفر را نداشت. فقط، مثل برده های دیگر تعظیم کوتاهی کرد.
مرد جوان لب باز کرد و با زبان انگلیسی گفت: «وای، چه عالی شد! سایمون! دست کم امروز از شلاق خوردن خلاصی.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.