نمی دانست باید به مادرش بگوید یا ….
«پسر توی چشمهای سهراب نگاه کرد و گفت: «هیچکی، یه پسرهست. خونه باغشی لطیف رو میخواد.»
– چرا، بگو قبلاً اینجا بوده. هشت ساله که رفتن از اینجا.
سهراب گفت: «رفتن؟ نمیدونین کجا؟ من کار واجبی دارم، باید حتماً ببینمش.»
– بابا نمیدونی کجا رفته؟ میگه کار واجبی داره.
– نمیدونم، رفته اون پایینها. شایدم رفته باشه یه شهر دیگه. خیلی وقته هیشکی خبر نداره ازش.
جوان که دید سهراب همانطور مات و مبهوت ایستاده و نگاهش میکند، گفت: «میگه نه، اینورها نیستن.» و در را بست و رفت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.