معرفی کتاب هر روز تولد
در کتاب هر روز تولد نوشتهی دیوید بدیل، میتوانید لحظاتی سرشار از موقعیتهای طنزآمیز، هیجانی و جذاب را پیدا کنید. سم پسری خیالپرداز و عاشق دنیاهای فانتزی است که برای جشن تولدش هیجان زیادی دارد. او میخواهد جشنش را به بهترین شکل ممکن برگزار کند. سم آنقدر روز تولدش را دوست دارد که آرزو میکند هر روز تولدش بود. آرزوی او با آنکه بیخطر بهنظر میرسد، اما عواقب ترسناکی دارد!
درباره کتاب هرروز تولد
سم گرین، عاشق واقعی روز تولدش است و برنامههای زیاد و متنوعی برای آن دارد. او با هیجان به پدر، مادر و خواهر درسخوانش درباره ایدههای مختلف برای کیک تولد، کادوها، لباسها و موسیقیها توضیح میدهد. جشن تولد سم دقیقاً همانطور که خودش میخواست برگزار میشود و آنقدر به سم خوش میگذرد که آرزوی ساده اما عجیبی میکند.
پس از پایان جشن تولد، سم گرین آرزو میکند که کاش هرروز تولدش بود! ایدهای که شاید در لحظه جذاب بهنظر برسد، اما در طولانیمدت خستهکننده و انرژیبر میشود. بااینحال، سمِ کوچکِ قصهیِ ما فکرش به چنین چیزهایی نمیرسد و آرزویش را بر زبان میآورد.
اینجاست که دیوید بدیل آرزوی او را برآورده میکند و سم گرین، از این به بعد هر روز میتواند تولدش را جشن بگیرد. هرچند که قرار نیست همهچیز گل و بلبل باشد. کم کم اوضاع برای سم طوری پیش میرود که به فاجعههای وحشتناک میانجامد و او متوجه میشود در زندگیاش چیزهایی مهمتر از جشن تولد نیز وجود دارد. چیزهای با ارزشتری که باعث میشود بیشتر دربارهی آرزوهایش تأمل و فکر کند.
روایت دیوید بدیل در کتاب هر روز تولد مانند ترن هوایی است که مدام خوانندههای کودک و نوجوانش را بالا و پایین میبرد. به این معنا که هیجان را به اوج میرساند و باعث میشود قلبشان تندتر بزند. لحن تقلیدناپذیر و فکاهی دیوید بدیل آنقدر خوب با تصویرسازیهای بانمک و صاحبسبک جیم فیلد هماهنگ شده که خواندن داستان تبدیل به تجربهای واقعی میشود.
با دیوید بدیل بیشتر آشنا شویم
دیوید لیونل بدیل(David Baddiel) (متولد ۲۸ می۱۹۶۴) کمدین و رمان نویس برتانیایی است. وی در شهر نیویورک زاده شد و وقتی که چهار ساله بود خانوادهاش به بریتانیا مهاجرت کردند. پدرش کولین برایان بدیل(زادهٔ ولز) شیمیدان بود. مادرش سارا یک پناهنده بود که از رژیم آلمان نازی فرار کرده بود. وی زمانی که فرزندش دیوید پنج ماهه بود، در سال ۱۹۳۹ همراه با شوهرش به بریتانیا فرار کرده بود. پدر و مادر دیوید هر دو یهودی بودند. دیوید در شمال لندن بزرگ شد. وی دارای مدرکپی اچ دی زبان انگلیسی است.
در بخشی از کتاب هر روز تولد می خوانیم
سم به مامانش نگاه کرد. مامانش داشت دکمه های پیژامه ی جدیدش را برایش می بست که روی آن پر از بشقاب پرنده های کوچولو بود. سم که یازده سالش بود حتماً خودش میتوانست دکمه های پیژامه اش را ببندد؛ ولی
میدانست این کاری است که مامانش هنوز دوست دارد انجام بدهد. کل کادوهام رو دوست داشتم تخته اسکیت و بازیهای کامپیوتری و کنونی نو و جعبه ابزار همه کاره و کتابها…. ویکی گفت: «کل چیزهایی بود که توی فهرستت بود؛ البته به جز آی پاد. ببخشید سم. شاید سال دیگه…..
مهم نیست مامان برام تلسکوپ خریدین کادوی اصلیم اون بود. عاش قشم له به پنجره نگاه کردند همانجا بود جستجوگر ستاره یان بابای سم آن را روی یک سه پایه نصب کرده بود و درست روبه روی ماه به پنجره تکیه داده بود. سیاه و براق و بلند بود و یک ردیاب کامپیوتری داشت که به سم کمک میکرد صورتهای فلکی خاص را پیدا کند.
سم و خانواده اش در طبقه ی هفدهم یک برج مسکونی، خانه ی توام چامسکی، زندگی میکردند به خاطر همین این بهترین کادو بود! آنها آن قدر بالا بودند که سم بدون اینکه چیزی جلوی دیدش را بگیرد، آسمان شب و همه ی ستاره هایش را میدید. چارلی گفت: « احتمالا میتونی هر آدم فضایی ای رو که اون بیرون هست. ببینی درسته سم ؟ صدایی از بیرون اتاق داد زد: فکر نمیکنم ای روبی بود: «راستش نزدیکترین سیاره ای که احتمالاً موجود زنده ای توش پیدا میشه، چهار سال نوری با ما فاصله داره
سم گفت: «یعنی چقدر دوره؟ چند کیلومتر؟
سکوت شد؛ ولی فقط برای چند ثانیه
سیصد و هفتاد و هشت میلیارد میلیارد چند کیلومتر کمتر یا بیشتر چارلی گفت: «اوممم…. باشه… ولی ما که نمیدونیم سفینه ی فضایی شون با چه سرعتی حرکت میکنه میدونیم؟ ویکی نگاهی به بیرون پنجره و آسمان شب بالای شهر انداخت و گفت: « خبه به هر حال من احساس میکنم که اون بیرون به جایی موجود زنده هست چارلی لبخند زد. میدانست زنش خیلی به احساس خودش ایمان دارد. عاشق همینش بود؛ حتی اگر خودش چندان به احساسات او ایمان نداشت. رفت پیش ویکی و گفت مثل همون احساسی که دیروز داشتی؟ اینکه من نباید از زیر اون نردبونه رد بشم؟ به خاطر همین من هم رد نشدم و به جاش افتادم توی اون چاله گنده ای
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.