معرفی کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره ی آقای ویلبر تروزدیل
ایمی مککنی کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره آقای ویلبر تروزدیل را برای مخاطبانی نوشته که ماجراجوییهایشان را زندگی میکنند. گوین شخصیت اصلی داستان به همراه خانوادهاش وارد شهری میشود که سکونت در آن سرنوشت او را تغییر میدهد. کتاب را مطالعه کنید تا در جریان رویدادهایی عجیب در روند کشف معمای گم شدن آقای تروزدیل قرار بگیرید. این کتاب نامزد جایزهی گودریدز شده است.
درباره کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره ی آقای ویلبر تروزدیل
گوئن از نیویورک به آیووا و شهر کوچک کرو نقل مکان کرده است. کرو، زادگاه پدر و مادرش است. دلیل اصلی حضور آن ها در این شهر، این است که پس از سانحه ای مادر گوئن حافظه اش را از دست داده است و بعد از 13 سالگی اش را به طور کل به یاد ندارد.
پدر گوئن قصد دارد که با قرار دادن همسرش در زادگاهش، به روند بازیابی حافظه ی او کمک کند. در این میان یکی از اهالی شهر، یعنی آقای ویلبر تروزدیل ناپدید می شود و گوئن تصمیم می گیرد او را هرطور که شده پیدا کند. گوئن کاملاً مطمئن است که می تواند ویلبر را پیدا کند، اما اتفاقات غیرمتتظره ای بر سر راهش قرار دارند…
با ایمی مککنی بیشتر آشنا شویم
ایمی مککنی (Amy Makechnie) نویسنده رمان اولین تحسین منتقدان، The Unforgettable Guinevere St. Clair است. رمان دوم او، ده هزار تلاش برای همه بچه ها نوشته شده است، آنهایی که تا به حال جسارت سعی در امتحان و تلاش دوباره داشته اند.
بخشی از کتاب ناپدید شدن غیرمنتظره ی آقای ویلبر تروزدیل را با هم بخوانیم
ده ساله بودم که گیزی کاترا سعی کرد مرا بکشد دانش همین بود دیگر… همیشه در اولین برخورد تأثیر بدی روی آدمها می گذاشت. فکر او بود که مراسم خوشامدگویی را اواسط ماه جولای اجرا کند، همان زمانی که برای اولین بار موج گرمای آیووا را حس کردم خودتان که میدانید چقدر داغ است.
من و خواهر کوچکم بیتی سرمان به کار خودمان بود و مزرعه های ذرت را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشتیم تا نگاهی به مدرسه ی جدیدمان بیندازیم و سری هم بزنیم به سرسره ی موشکی قرمز و مشهوری که در زمین بازی بود از ته دل آرزو میکردم سرسره ی هیجان انگیزی باشد.
از جاده ی اصلی خارج شدیم و به راهمان در ساحل رود کراو ادامه دادیم چون هوای خنک تری داشت و امنتر بود قسم میخورم آنجا آن قدر صاف بود که اگر کمی شیب پیدا میکرد ممکن بود از روی کره ی زمین پرت بشویم.
«بجنب بیتی جونم.»
صدایش را از پشت سرم میشنیدم داشت ترکه ی خشکی را توی گردوخاکها میکشید کارش یک جورهایی آرامش بخش بود، شبیه ردی که هانسل و گرتل توی قصه از خودشان به جا می گذاشتند…
البته حتی احتمالش هم نمی رفت که آدم اینجا گم بشود با هم شرط بسته بودیم وقتی به سرسره ی موشکی ،برسیم هنوز میتوانیم نانا را روی ایوان جلوی خانه ببینیم که انگشتش را تهدیدکنان به طرفمان تکان میدهد توی گل ولای رو به جلو میرفتیم و از کنار ساقه های سبز یک شکل رد می شدیم. همان جا بود که تصمیم گرفتم از ذرت متنفر شوم.
بیتی ناله کنان گفت: «گوین» بدون اینکه رویم را برگردانم گفتم: «بیا ،دیگه عزیز دلم» عزیز دلم را مادرانه و مثل هر خواهر مهربانی به زبان آوردم
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.