معرفی کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد
کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد به قلم کیمبرلی بروبیکر بردلی، جلد دوم از مجموعه داستانی هیجانانگیز است که قصۀ ماجراجویی باورنکردنی دختر قهرمانی را در جنگ جهانی دوم روایت میکند. این اثر که از دیدگاه بسیاری از منتقدین و نشریات به عنوان کتاب برتر سال انتخاب شده است، یکی از پرفروشترین آثار نیویورک تایمز نیز به حساب میآید.
درباره کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد
پای آدای یازده ساله بالاخره درمان شده و میداند آنچه مادرش میگفت حقیقت ندارد؛ او آسیبدیده و ناتوان نیست. اما این را هم میفهمد که دخترِ کسی نیست. حالا آدا چه کسی است؟
جنگ جهانی دوم ادامه دارد و آدا و برادرش با سرپرست قانونیشان سوزان در کلبهای با خانم صورت اتویی- خانم تورتون- و دخترش زندگی میکنند. زندگی در خانهی شلوغ آسان نیست. بعد سروکلهی روت هم پیدا میشود؛ یک دختر یهودی، از آلمان. یک آلمانی؟ ممکن است جاسوس باشد؟
نتایج جنگ محسوستر میشود و فاجعه نزدیکتر، و زندگی در جنگ حتی از قبل پیچیدهتر …
آدا تصمیم می گیرد چهجور آدمی باشد؟ چطور به جنگیدن ادامه دهد؟ و برای نجات چه کسانی خودش را به زحمت بیاندازد؟
با کیمبرلی بروبیکر بردلی بیشتر آشنا شویم
کیمبرلی بروبیکر بردلی، زاده ی 24 جون 1967، نویسنده ی آمریکایی کتاب های کودک و نوجوان است.بردلی در ایالت ایندیانا به دنیا آمد و برای تحمل مشکلات پیرامونش، خیلی زود به کتاب و کتابخوانی علاقه مند شد.او برای تحصیل در رشته ی شیمی به کالج اسمیت در ماساچوست رفت.
بردلی علاقه ی زیادی به شیمی داشت اما زمانی که یکی از هم اتاقی هایش او را مجاب کرد که در دوره ی مبانی ادبیات کودک شرکت کند، بلافاصله عاشق داستان های کودک و نوجوان شد. بردلی به تشویق استادش، نوشتن کتاب های کودک و نوجوان را آغاز کرد.کیمبرلی بروبیکر بردلی اکنون به همراه همسر و دو فرزندش در مزرعه ای در بریستول زندگی می کند.
افتخارات کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد
- برنده مدال جان نیوبری
- برنده جایزه بادبادک طلایی برای داستان نوجوان
- نامزد جایزه گودریدز در بخش داستان نوجوان سال 2017
- حضور در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز
- بهترین کتاب سال به انتخاب واشنگتن پست، بوستون گلوب، کرکوس و Horn Book Fanfare
در بخشی از کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد میخوانیم
خورشید بالا آمده بود و مِه رقیقی روی زمین سبزِ طلایی را گرفته بود. برگهای عریض گیاههای سیبزمینی بلند و پهن شده بودند و پرندهها روی پرچینها بلندبلند آواز میخواندند.
اوبان زیر من راحت و بلند گام برمیداشت. محشر بود. تا جایی که میتوانستم افسار را کشیدم که کنارههای دهانش را حس کنم و او گردنش را رها کرد و توی دستهایم آرام گرفت. گذاشتم کمرم تاب بخورد و به خودم یادآوری کردم آرام نفس بکشم.
جاناتان به خواهرش گفت: «میبینی؟ چطور میتونستیم همچین چیزی رو از دست بدیم؟» برایم سری تکان داد. لبخند زدم. خیلی باشکوه بود، خیلی غیرمنتظره، خیلی درست و بهجا، مسیر، دشتها، اسبها…
پرچین منفجر شد.
بمب نبود، یک سیاهخروس بود. سیاهخروسی که توی پرچین لانه داشت، که عادت نداشت اسبها آنقدر بهش نزدیک شوند. جیغکشان و بالبالزنان صاف میآمد سمت سر اوبان.
اوبان وحشت کرد و شروع کرد به دویدن.
با اولین پرش نزدیک بود بیفتم، ولی دوتا دستهایم را به یالش مشت کردم و خودم را نجات دادم. مثل برق از کنار پرچین میگذشتیم. مگی جیغ زد. اوبان خودش را میکشید. تندتر و تندتر میدوید، زمین را قورت میداد.
خودم را مثل یک سوارکار حرفهای کشیدم بالا، پاهایم را توی رکاب صاف کردم، با هراسم میجنگیدم. اوبان افسار را میکشید. زورم نمیرسید جلویش را بگیرم، آن هم وقتی آنقدر قاطی کرده بود! جاناتان از فاصلهی دور پشت سرم غرید: «صاف بشین! خودت رو سفت نگه دار!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.