فینچول میخواهد داماد ملکه بشود. این موچهی کوچولو یک پای مصنوعی دارد ریزه میزه است و به قدرت مورچههای سرباز دیگر نیست اما در عین حال بسیار باهوش است. ملکه ولی تصمیم دارد دخترش را به پسر قلدر ملکه سرزمین مورچههای بغلی شوهر بدهد. فینچول تصمیم میگیرد به سفر برود و برای مدتی موچهی خانگی آدمیزادها بشود اما برای او و ملکهی مورچهها و سرزمین مورچهها اتفاقات زیادی در راه است.
این کتاب با محوریت مهارتهای زندگی و خودباوری نوشته شده است و قصهی آن بچهها را به سمت باور تواناییها و داشتههایشان هدایت میکند.
پونصد و نود و دو… پونصد و نود و سه… پونصد و نود و چهار…
سرجوخه زورارو تند تند می شمرد و مورچه سربازها تند تند ورزش صبحگاهی می کردند که در باشگاه باز شد و
-دام…
-دام…
-دادام… دام…
دمبل های شان افتاد زمین. برای چی؟
برای اینکه وزیر مِشکول با یک مورچه قرمزِ قدبلندِ پشت بازودارِ گردن کلفت آمده بود تو و این بی سابقه ترین اتفاق در لانه ی مورچه سیاه ها بود.
وزیر مِشکول اخم هایش را توی هم برد و گفت: «سرجوخه! برای چی نمی شمری؟»
سرجوخه زورارو گفت: «قربان… قرمزی…»
وزیر مشکول گفت: «اول بذارش توی دستگاه واکسِ مورچه تا سیاه بشه. بعد ببرش سر تمرین. اونم از این به بعد سرباز لونه ی مورچه سیاه هاست. یادتونم باشه سیاه آلو صداش کنین.»
سرجوخه زورارو می خواست بپرسد چرا؟ که سرجوخه پَرواروک، باهوش ترین مورچه ی سربازِ سیاه، پرید توی حرفش و گفت: «پس درسته! شاخک ملکه سفید شده و این سرخالو هم… ببخشید سیاه آلو می خواد دامادش بشه.»
شاخک های سرجوخه زورارو و یک مورچه ی دیگر بالا پرید. آن مورچه فینچول بود، نگهبان مزرعه بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.