معرفی کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب
نیا، دختری سودانی است که برای آوردن آب دو بار در روز مسیری دوساعته را پیادهروی میکند و سلوا، پسری است که بعد از تجربۀ سختیهای بسیار بنیانگذار پروژه آبِ سودان میشود.
کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب نوشتهی لیندا سو پارک، زندگی پرماجرای نیا و سلوا را بههم پیوند میدهد؛ این رمان که براساس ماجرایی واقعی نوشته شده از پرفروشهای نیویورک تایمز بوده و موفق به دریافت جایزه جین آدامز در سال 2011 شده است.
درباره کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب
میتونی تصور کنی زندگی چقدر سخت میشد اگه مجبور بودی هرروز واسه آوردن آب مسافتهای طولانی رو پیاده بری؟ یا اینکه جایی زندگی کنی که توی کلاس درسِت صدای گلوله و انفجار بیاد و تو، هر لحظه نگران زنده بودن خودت و خانوادهات باشی؟!
“سَلوا پسر بچهی یازده سالهی سودانی تمام این روزها رو پشت سر میذاره! اون توی بدترین شرایط، خانوادهاش رو گم میکنه و برای نجات جونش وارد مسیر تازهای از زندگی میشه..
افتخارات کتاب یک پیاده روی طولانی تا آب:
- برندۀ جایزۀ کتاب کودک جین ادامز در سال 2011
- نامزد جایزۀ کتاب نوجوان Flicker Tale در سال 2012 و
- کتاب برگزیده توسط مخاطب نوجوان پایۀ ششم تا هشتم پنسیلوانیا در سال 2013
- نامزد جایزۀ کتاب نوجوان ربکا کودی در سال 2015
- جزو لیست پرفروشترین های نیویورک تایمز
با لیندا سو پارک بیشتر آشنا شویم
لیندا سو پارک، زاده ی 25 مارس 1960، نویسنده ی آمریکایی است.پارک در ایالت ایلینوی به دنیا آمد و در حومه ی شیکاگو بزرگ شد. او از چهار سالگی نوشتن داستان و شعر را آغاز کرد و اولین شعر خود را در نه سالگی در مجله ای به چاپ رساند.
پارک، به صورت حرفه ای اولین کتاب خود را در سال 1999 منتشر کرد.او در دانشگاه استنفورد به تحصیل در رشته ی زبان انگلیسی پرداخت و تحصیلات خود را در رشته ی ادبیات در کالج ترینیتی و همچنین دانشگاه لندن ادامه داد.لیندا سو پارک اکنون به همراه خانواده اش در روچستر در ایالت نیویورک زندگی می کند.
در بخشی از کتاب میخوانیم :
روز چهارم، زن به او گفت که دارد از آنجا می رود!
«برکه خشک شده. زمستون هم که نزدیکه و این هم از جنگ… » سرش را تکان داد و دوباره گفت: «می رم یه
روستایی که نزدیک آب باشه. تو هم بیشتر از این نمی تونی پیشِ من بمونی! »
ترسی به دل سَلوا افتاد؛ «چرا نمی تونم پیشش بمونم؟ »
قبل از اینکه بتواند سؤالش را به زبان بیاورد، زن ادامه داد: «سربازا به من کاری ندارن؛ من یه پیرزنِ تک و تنهام
که نه به هیچ دردی می خورم و نه آزارم به کسی می رسه. سفر کردن با تو، برام خطرناکه! »
سرش را به نشانه ی همدردی خم کرد و ادامه داد: «ببخش مادر جان. دیگه کمکی از من برنمیاد. فقط هرجا
می خوای بری، حواست باشه که از جنگ دور باشی. »
سَلوا بی حال و بی رمق به انبار برگشت. کلمه ها، مدام توی سرش تکرار می شدند…
«چی کار کنم؟ کجا برم؟ »
فقط چند روز بود که زن را می شناخت، اما نمی توانست تصور کند که ممکن است بدون او چه بلایی به سرش
بیاید. دوباره به فکر چاره ای، نشست توی انبار و سعی کرد نقشه ای بکشد…
با تاریک شدن هوا، صداهای مخصوص به شب شنیده می شد؛ وِزوِزِ حشرات و خِش خِشِ برگ ها و یک عالمه
صدای دیگر…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.