درباره کتاب گمشدگان
کتاب گمشدگان نوشتهی کاترین راندل با ترجمه سینا یوسفی از انتشارات پرتقال ما را به یک ماجراجویی خطرناک و نفسگیر میبرد. فرد پسر بچهای است که وقتی با هواپیما از روی جنگلهای آمازون میگذرد، دلش میخواهد فرود بیاید و راز و رمز پنهان در این جنگلها را کشف کند اما همان لحظه هواپیما سقوط میکند! کتاب گمشدگان برندهی جایزهی Costa book شده است.
معرفی کتاب گمشدگان
فِرِد روی صندلیاش در هواپیمایی کوچک نشسته و سرگرم تماشای ناشناختههای جنگل آمازون در زیر پایش است.
او همیشه دلش میخواسته به سفرهای اکتشافی برود و برای خودش جایی بین ماجراجوهای بزرگ باز کند.
آرزو میکند فرود بیایند و نگاهی به اطراف بیندازند. ناگهان هواپیما با سرعت در جنگل سقوط میکند و فِرِد دیگر چارهای جز ماجراجویی ندارد.
او و سه کودک همراهش از سقوط جان سالم به در برده اما حالا در جنگلی بزرگ و ناشناخته گم شدهاند. امیدی نیست کسی برای نجاتشان بیاید و معلوم نیست بتوانند خودشان راه برگشت به خانه را پیدا کنند. اما به نظر میآید آنها در جنگل تنها نیستند…
جوایز و افتخارات کتاب گمشدگان
- برندهی جایزهی کتاب کودک در جشنوارهی ادبی Costa book awards
- نامزد جایزه ادبی Leeds Book در سال 2018
- برندهی جایزهی Children’s Book در سال 2019
- برندهی جایزهی Kate Greenway Medal
درباره کاترین راندل ،نویسنده کتاب، بیشتر بدانیم
کاترین راندل نویسندهی سی و پنج سالهی انگلیسی است. منتقدان حوزهی ادبیات نوجوان او را نویسندهی موفقی به خصوص در خلق داستان های ژانر ماجراجویی میدانند. او هم اکنون در دانشگاه آلسولز لندن فعالیت میکند. برخی از کتابهای او برندهی جوایز گوناگونی مانند جایزه ادبی Boston Globe-Horn book awards و Costa book awards شدهاند. دزدهای خوب و بامنشینان از دیگر آثار او هستند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
کان به آتش پشت سرشان نگاه کرد و لرزید. شعله ها روی صورتش نور انداختند. فِرِد دید او دیگر بور نیست. موهایش به خاطر دوده، خاکستری و به خاطر خون، قهوه ای شده بود. زخم روی شانه اش هم انگار عمیق بود.
پرسید: «حالت خوبه؟ » چشم هایش را مالید تا آب باران ازشان خارج شود. «انگار زخمت عمیقه. »
کان با عصبانیت گفت: «نه، حالم خوب نیست! توی جنگل آمازون گم شدیم، هر کی یه کم عقل داشته باشه می فهمه به احتمال خیلی زیاد قراره بمیریم. »
«می دونم… » فِرِد با خودش فکر کرد نیاز نیست کسی این موضوع را بهش یادآوری کند. «منظورم این بود که… »
یک دفعه صدای کان اوج گرفت و با جیغ جیغ گفت: «برای همین هم نمیشه گفت حال هیچ کدوممون خوبه. حتی یه ذره هم خوب نیست، اصلا و ابداً! »
بوته ها تکان خوردند. باران روی صورت فِرِد می کوبید.
گفت: «باید یه سرپناه پیدا کنیم. یه درخت بزرگ، یا یه غار، یا یه چیزی که… »
ناگهان مکس جیغ زد. فریادش خیسِ تف و پر از وحشت بود. «نه! »
فِرِد قدمی رو به عقب برداشت، دستهایش را برد بالا. «گریه نکن! فقط فکر کردم… » بعد به سمتی نگاه کرد که مکس با انگشت به آن اشاره می کرد. ماری ده سانتی متری نزدیک کفش فِرِد بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.