دربارهی مجموعه نجات ارداس:
قهرمانان مجموعهی نجات ارداس (Spirit Animals) چهار نوجوان هستند که هر کدام حیوان درونشان را احضار میکنند تا ناجی سرزمین خود باشند. دشمن قرار است به سرزمین ارداس حمله کند و فقط این نوجوانان میتوانند با آنها مقابله کنند. نویسندگان در هر جلد از این کتابها شما را به ماجراهای جالبی دعوت میکنند. در هر قصه چندین اتفاق هیجان انگیز رخ میدهد که باعث دردسرهای زیادی برای این چهار نوجوان میشود.
مجموعه نجات ارداس در هر داستان به ارتباط بین انسان و حیوان میپردازد و نیاز دو طرفهی آنها به یکدیگر برای ادامهی حیات را یادآور میشود. نویسنده در لابهلای جنگها و ماجراجوییهای مختلف یک پیام مهم برای همهی ما دارد: باید مراقب حیوانات باشیم!
معرفی کتاب آتش و یخ(نجات ارداس 4 )
کتاب آتش و یخ(نجات ارداس 4 )نوشتهی شانون هیل، داستان جذاب نوجوانان قهرمان را دنبال میکند. در این داستان نوجوانان در تعقیب یک سرنخ هستند که به دهکدهای رازآلود میرسند. باید دید کانر، ابک، میلین و رولان این بار هم موفق میشوند تا دشمنانشان را شکست دهند؟ این کتاب محبوب و هیجان انگیز از پرفروشترینهای نیویورک تایمز به شمار میآید.
درباره کتاب آتش و یخ
اتفاقهای عجیبی در گوشهی یخزدهی دنیا درحال رخدادن است. کانِر، اَبِک، میلین و رولان برای بازداشتن مهاجمان بیرحم، راههای پرپیچوخم اِرداس را زیر پا گذاشتهاند. تنها چهار نفر از آنها که از قدرت حیوان درونشان برخوردارند، میتوانند سلطهای شیطانی را شکست دهند.
قهرمانان هنگام دنبالکردن ردی در سرمای شمال، به دهکدهی ساکتی میرسند که در آن هیچچیز آنطور که بهنظر میرسد نیست. کشف حقیقت در آنجا که بهطرز فریبندهای زیباست، آسان نخواهد بود و گروه تا همین حالا هم بهقدر کافی زمان از دست داده است.
مهاجمان درست پشتسرشان هستند.
با شنون هیل آشنا شویم
شنون هیل (Shannon Hale) (زاده 26 ژانویه 1974 در سالت لیک سیتی ، یوتا) یک نویسنده آمریکایی است که در درجه اول داستان خیالی برای بزرگسالان می نویسد، از جمله کتاب Newbery Honor آکادمی پرنسس و دختر غاز. اولین رمان او برای بزرگسالان، آستینلند، در سال 2013 به یک فیلم اقتباسی شد. او فارغ التحصیل دانشگاه یوتا و دانشگاه مونتانا است. او همچنین کتاب هایی با همسرش دین نوشته است.
در بخشی از کتاب آب و آتش می خوانیم
گریتون روی شنها حرکت کرد پولکهای سیاه و ضخیم پوستش، مثل بشقابهای سیاه فلزی صفت بود و موقع حرکت صدا میداد. دهانش باز بود و زبانش در هوا می چرخید انگار هوا را مزه مزه میکرد. دمش مثل شلاقی سیاه و ضخیم آرام و پی در پی روی شنها ضربه میزد. زندگی از اینکه دوباره زندگی را حس میکرد. به هیجان آمده بود؛ از اینکه بدنش را دوباره روی شنها می لغزاند و حرکت می کرد، خوش حال بود. زندگی یعنی تپش، یعنی جنب وجوش، یعنی نفس کشیدن؛ یعنی حرکت کردن
زبانش را چرخاند و بوی آدمیزاد را در هوا حس کرد؛ بوی زندگی بیشتر! گرسنه نبود. چندین گله ی حیوان پشت سرش می جنبیدند و می فریدند و می خزیدند؛ روی شنها راه میرفتند و میدویدند؛ هروقت غذا میخواست گردن درازش را میکشید و یک کانگورو با یک سگ وحشی را می بلعید. از زمان فرارش تا حالا، حتی یک لحظه هم گرسنه نمانده بود. چرخه ی زندگی همیشه شکمش را سیر میکرد و عطش اش را با گرفتن و چلاندن هر جنبنده ای پاسخ می داد.
بدن بافت مانندش به سرعت چرخید و مسیرش را به سمت مردی تنها تغییر داد میتوانست بی هیچ صدایی نزدیک شود؛ اما نیازی به این کارنبود. اصلا کدام موجود زنده ای میتواند با شنیدن صدای مار گیری فرار کند؟ مرد جوان تلاش خود را کرد چهره اش هنوز کودک بود. با چشمهای وحشت زده و گشاد به پشت سرش نگاه کرد.
مار هیس هیس می کرد و انگار با صدایی نامفهوم میخندید دهانش را مثل کلاهی بزرگ باز کرد و با جمع کردن بدن تنومند پیچ در پیچ و تماشایی اش، ناگهان جهید. زندگی زندگی مرد جوان در میان آرواره های گریتون در حال دست و پا زدن بود صدای تالاپ تولوپ قلب مرد جوان از روی زبانش چهار نعل می تاخت و به گوشهایش میرسید جوان با تمام وجود فریاد کشید؛ و وقتی دندانهای نیش گریتون در پشتش فرو رفت و مقدار زیادی زهر سیاه و غلیظ وارد بدنش شد فریادش دل خراش تر از قبل شد.
قلبش با بخشندگی تمام زهر را در سرتاسر بدنش پخش کرده بود و….. مار قبل از اینکه مرد جوان کاملا شل و بیجان شود برای چند لحظه دور او پیچ خورد. وقتی او را درسته قورت میداد و ماهیچه های تنومندش را ذره ذره وارد دهان صورتی رنگ خود میکرد و بعد به اعماق شکم تاریکش فرو میبرد قلب مرد هنوز هم می تپید؛ آرام و گرم.
مار بدنش را تاب داد. روی شنهای داغ و سرخ مایل به زرد چنبره زد تا استراحت کند. از حس اینکه قلب دیگری غیر از قلب خودش هنوز توی بدنش می تپید، لذت می برد؛ قلبی که با قدرت او، آرام آرام به پایان راه خود نزدیک می شد. لبخند زده قرنهایی را به یاد آورد که زیر صخرهها و خاک و سنگ زندانی بود؛ روزهایی که خشمگین میشد و خونش به جوش می آمد. صخره های سنگین می خواستند زندگی اش را شکست دهند، حرکتش را ببلعند و او را به پایان راه برسانند؛ اما حالا آزادی همه چیز را خوشایند کرده بود. گرمای خورشید و غذای تازه کمی به او حس سرگیجه داد. تا وقتی که میل به گوشت انسان دوباره در او بیدار نشده دیگر به این راحتی ها نمی توانست چیزی بخورد
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.