معرفی کتاب من زنده ماندم: کشتی تایتانیک، 1912
داستانی تخیلی از دلِ یک ماجرای هولناک تاریخی… چهکسی میداند در لحظات آخر قبل از غرق شدن کشتی تایتانیک، چه بر سر مسافران آن آمد؟
لارن تارشیس در کتاب من زنده ماندم: کشتی تایتانیک، 1912، که جزو فهرست پرفروشترینهای نیویورکتایمز است، از پسربچهای سخن میگوید که در آن دقیقهها بر روی عرشۀ کشتی ایستاده بود و فاجعهای را تماشا میکرد که خود از آن زنده بیرون آمد و روایتگر آن شد.
درباره کتاب من زنده ماندم(تایتانیک،1912)
جورج همراه با خواهر کوچکش، فیبی و عمه دِیزی سوار بر کشتی مشهور تایتانیک در حال گذر از اقیانوس هستند. این کشتی بزرگ و مشهور با صدها اتاق و مهمانهایی از سراسر دنیا، بهترین مکان برای ماجراجوییهای جورج است؛ اما جورج زمان زیادی برای گشتوگذارش پیدا نمیکند: کشتی تایتانیک با یک کوه یخ برخورد میکند. جورج که همیشه از مهلکهها گریخته، باید راهی برای نجات خود و خانوادهاش پیدا کند.
دربارهی مجموعه کتابهای من زنده ماندم
من زنده ماندم در حقیقت یک مجموعهداستان دربارۀ کودکان و نوجوانانی است که از حوادث مختلف جان سالم به در بردهاند. اولین مجلد این مجموعه (کشتی تایتانیک، 1912) اولینبار در سال 2010 منتشر شد و خوانندگان زیادی در سراسر دنیا پیدا کرد.
نویسنده در هر یک از کتابهای این مجموعه یکی از عجیبترین و تلخترین حوادث تاریخی را توصیف میکند و با این کار شما را با زوایای دیگری از تاریخ آشنا میسازد. این مجموعه کتاب را انتشارات پرتقال ترجمه و چاپ کرده است.
با لورن تارشیس بیشتر آشنا شویم :
لورن تارشیس نویسنده کتابهای کودکان است که مجموعهای از آثار داستانی، غیرداستانی و داستانی تاریخی است وکتاب های او به چندین زبان ترجمه شده است.
او نویسنده سریال پرفروش نیویورک تایمز من زنده ماندم است. این کتابها، داستانهای تاریخی سریع برای بچههای کلاس 3 تا 5، بر بلایای تاریخی از دیدگاه پسر یا دختری که زندگی میکردند تا داستان را تعریف کنند، تمرکز دارد.
او همچنین نویسنده اما-ژان لازاروس از درخت افتاد، کتاب افتخار بادبادک طلایی برای داستان و انتخاب باشگاه کتاب اپرا، و دنباله اما-ژان لازاروس عاشق شد. این کتاب ها در بسیاری از فهرست های ایالتی قرار دارند و اغلب توسط مدارس به عنوان بخشی از برنامه های ضد قلدری استفاده می شوند.
در بخشی از کتاب من زنده ماندم میخوانیم
تایتانیک داشت غرق م یشد. این کشتی غول پیکر با کوه یخ برخورد کرده بود و تا خشکی فاصله ی خیلی خیلی زیادی داشت.
جورج کالدِر ده ساله روی عرشه ایستاد و از سرمای هوای آن شب لرزید…
و البته از ترسی که وجودش را گرفته بود؛ تابه حال اینقدر نترسیده بود.
حتی از آن روز که بابا قسم خورده بود می فرستدش به مدرسه ی نظام تا از همه چیز و همه کس دور باشد هم بیشتر ترسیده بود یا از آن موقع که نزدیک خانه شان در میلِرزتاون نیویورک، پلنگ سیاهی توی جنگل دنبالش کرده بود.
روی عرشه ی تایتانیک پر از آدم بود. بعضی ها می دویدند و فریاد م یزدند.
« کمکمون کنین»
«بچه م رو بگیر »
« بپر »
بعضی ها فقط جیغ می کشیدند. بچه ها گریه می کردند. روی عرشه صدای شلیک تفنگی شنیده شد، ولی جورج تکان نخورد.
به خودش می گفت فقط طاقت بیار . نرده را جوری محکم چسبیده بود که انگار می خواست کشتی را نگه دارد تا در آب فرونرود.
نمی توانست به سیاهی آبی که آن پایین بود نگاه کند. چشم هایش را به آسمان دوخته بود. تابه حال آن همه ستاره را یکجا ندیده بود. بابا بهش گفته بود که مامان از بهشت مراقبش است.
یعنی مامان الان او را می دید؟
ناگهان کشتی به یک طرف کج شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.