معرفی مجموعه مدرسه جاسوسی:
این مجموعهی هفت جلدی متفاوت و جذاب که از پرفروشترینهای نیویورک تایمز به شمار میآید، نوجوانان بسیاری را در دنیا شیفته خود کرده است. شخصیت محوری این داستانها پسری به نام بن است که با وارد شدنش به ماجراهای جاسوسی اتفاقات بامزه و مهیجی را رقم میزند.
استوارت گیبز (Stuart Gibbs) در داستانهای مدرسه جاسوسی به طرز ماهرانهای بن را که تا حدودی دست و پا چلفتی هم هست در موقعیتهای مختلف قرار میدهد و با ماجراجوییهای مختلف و کشف رمز و رازهای هر داستان نوجوانان علاقهمند به داستانهای معمایی و هیجانانگیز را به شدت جذب خود میکند به قدری که به سختی میتوانند از خواندن آن دست بکشند.
معرفی کتاب مدرسه جاسوسی 8 (غافل گیری بزرگ)
حالا که اسپایدر شکست خورده، بن ریپلی مشتاق است زندگی عادیاش را از سر بگیرد، اما یک نفر اتاق کنفرانس بغلی را منفجر میکند. در کمال تعجب بن، مهاجم کسی نیست جز اریکا هِیل، کارآموزی که بن بیش از هرکس دیگری برایش احترام قائل است. مأموریت جدید بن اثبات این مسئله است که اریکا جاسوس دوجانبهای نیست که علیه آمریکا فعالیت میکند.
ولی او این بار با دشمنانی روبهروست که قبلاً هرگز با آنها برخورد نداشته است: دوستانش. چطور میتواند موفق شود وقتی حتی نمیداند به چه کسانی میتواند اعتماد کند؟
با استوارت گیبز بیشتر آشنا شویم
استوارت گیبز نویسنده داستان کودک است که در لس آنجلس، کالیفرنیا زندگی می کند. او تاکنون پنج سریال را نوشته است: سریال FunJungle ، سریال Moon Base Alpha، سری Spy School، سری Charlie Thorne و سریال Last Musketeer. او سالها پیش از نویسندگی نویسنده فیلمنامه نویسی بود. در میان فیلم هایی که وی فیلمنامه را برای فیلم های Showdown (1993) ، See Spot Run (2001) و Repli-Kate (2002) نوشت.
در بخشی از کتاب مدرسه جاسوسی 8 (غافل گیری بزرگ) میخوانیم:
چیزی که اوضاع را پیچیدهتر میکرد این بود که اریکا الان اینجا نبود تا کارش را توضیح بدهد. بعد از حملهاش ناپدید شده بود. سیا محوطه را بدون هیچ موفقیتی زیرورو کرد و بهجز نارنجکانداز مورد استفاده که اثرانگشتهای رویش پاک شده بودند، مدرک دیگری از او پیدا نشد.
اریکا برنگشته بود آکادمی، البته این قابلدرک بود؛ مأموران سیا محوطه را محاصره کرده بودند و دستور داشتند به محض دیدنش او را دستگیر کنند.
ناگفته پیداست که زویی یکی از دوستان حاضر در اتاقم بود. از توصیفی که چیپ از اریکا کرد خوشش نیامد، ولی سعی کرد این را پنهان کند، چون اصلاً دوست نداشت چیپ فکر کند او حسودیاش شده است.
چیپ به واکنش او پوزخند زد؛ مطمئناً یکی از دلایلش برای اینکه به اریکا بگوید رفیق جونجونی من، این بود که لج زویی را دربیاورد.
چیپ خوشش میآمد دردسر درست کند، هم بین دوستان و هم دشمنان. او باهوشترین دانشآموز مدرسهی جاسوسی نبود، ولی یکی از خشنترینها بود و حرفهی جاسوسی هم همیشه به قلدرهایی نیاز داشت که دستورات را بیچونوچرا اجرا میکنند. حس خوبی داشت که او طرف من بود. وقتی اسپایدر پدر و مادرم را تهدید کرد، چیپ یکی از کسانی بود که جان آنها را نجات داد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.