معرفی مجموعه مدرسه جاسوسی:
این مجموعهی هفت جلدی متفاوت و جذاب که از پرفروشترینهای نیویورک تایمز به شمار میآید، نوجوانان بسیاری را در دنیا شیفته خود کرده است. شخصیت محوری این داستانها پسری به نام بن است که با وارد شدنش به ماجراهای جاسوسی اتفاقات بامزه و مهیجی را رقم میزند.
استوارت گیبز (Stuart Gibbs) در داستانهای مدرسه جاسوسی به طرز ماهرانهای بن را که تا حدودی دست و پا چلفتی هم هست در موقعیتهای مختلف قرار میدهد و با ماجراجوییهای مختلف و کشف رمز و رازهای هر داستان نوجوانان علاقهمند به داستانهای معمایی و هیجانانگیز را به شدت جذب خود میکند به قدری که به سختی میتوانند از خواندن آن دست بکشند.
معرفی کتاب مدرسه جاسوسی 4 (تعطیلات مرگبار)
لئو شانگ تاجر بیلیونر و مرموز چینی، به همراه دخترش جسیکا به کلرادو میرود تا جسیکا را در مدرسهی اسکی ثبتنام کند. وقتی بن توی مدرسه است به او اطلاع میدهند که قرار است برای یک مأموریت به مدرسهی اسکی در کلرادو برود. مأموریت بن این است که از طریق نزدیکشدن به جسیکا، بفهمد که عملیاتِ مشت طلایی که قرار است شانگ اجرا کند، چیست. بن سعی میکند با جسیکا ارتباط برقرار کند و به او نزدیک شود. او متوجه میشود که پدر جسیکا برای اسکی، با هلیکوپتر به نقاط کم جمعیتتر رفته و وقتی از جسیکا دربارهی شغل پدرش میپرسد، جسیکا میگوید که بیخبر است. از طرفی بادیگارد جسیکا هم به بن مشکوک میشود. ابتدا همهچیز خیلی خوب پیش میرود تا اینکه سروکلهی مایک پیدا میشود!
با استوارت گیبز بیشتر آشنا شویم
استوارت گیبز نویسنده داستان کودک است که در لس آنجلس، کالیفرنیا زندگی می کند. او تاکنون پنج سریال را نوشته است: سریال FunJungle ، سریال Moon Base Alpha، سری Spy School، سری Charlie Thorne و سریال Last Musketeer. او سالها پیش از نویسندگی نویسنده فیلمنامه نویسی بود. در میان فیلم هایی که وی فیلمنامه را برای فیلم های Showdown (1993) ، See Spot Run (2001) و Repli-Kate (2002) نوشت.
در بخشی از کتاب مدرسه جاسوسی 4 (تعطیلات مرگبار) میخوانیم:
گفتم: «اشکالی نداره.» و با اینکه درد داشتم، سعی کردم طوری رفتار کنم که انگار مهم نیست. علاوه بر آن، سعی داشتم تظاهر کنم از این مأموریت وحشت نکردهام. فکر اینکه شَنگ نقشهای شیطانی در سر داشت برایم ترسناک بود و اعتمادی را که چیپ ظاهراً به من داشت نداشتم. خودم را در آینهی ترکخوردهای که بالای کمد کج اتاق متل آویزان بود، دیدم. فقط احساس ناتوانی نمیکردم؛ قیافهام هم به آدمهای توانا نمیخورد. ولی خب، این احتمالاً بیشتر به لباسهای رقتانگیزم ربط داشت. درحالی که چیپ و جواهر و وارن همگی لباسهای اسکی کاملاً نو پوشیده بودند، من لباسهای دستدوم پسرخالههایم را به تن داشتم. کاپشن کلاه دارم مال 25 سال پیش بود و تعداد سوراخهای شالگردنم از پنیر سوئیسی هم بیشتر. دستکشهایم هم لنگهبهلنگه بود.
درواقع، فکرش را که کردم، دیدم یک لنگه دستکشم نیست. اولی هنوز با سنجاقی به زیپ کاپشنم وصل بود؛ ولی از دومی اثری نبود. سعی کردم به یاد بیاورم آخرین بار کِی آن را دیده بودم. در لابی. وقتی در پارکینگ متل از اتوبوس فرودگاه پیاده شدیم، دستم بود؛ ولی دستکشهایم را در لابی درآوردم تا دستهایم را روی آتش گرم کنم. آتش مصنوعی از آب درآمد چند هیزم سرامیکی که شعلههای پلاستیکی ارزانقیمتی لابهلایشان میرقصید ولی لنگه دستکشم را پس از آن ندیده بودم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.