معرفی مجموعه مدرسه جاسوسی:
این مجموعهی هفت جلدی متفاوت و جذاب که از پرفروشترینهای نیویورک تایمز به شمار میآید، نوجوانان بسیاری را در دنیا شیفته خود کرده است. شخصیت محوری این داستانها پسری به نام بن است که با وارد شدنش به ماجراهای جاسوسی اتفاقات بامزه و مهیجی را رقم میزند.
استوارت گیبز (Stuart Gibbs) در داستانهای مدرسه جاسوسی به طرز ماهرانهای بن را که تا حدودی دست و پا چلفتی هم هست در موقعیتهای مختلف قرار میدهد و با ماجراجوییهای مختلف و کشف رمز و رازهای هر داستان نوجوانان علاقهمند به داستانهای معمایی و هیجانانگیز را به شدت جذب خود میکند به قدری که به سختی میتوانند از خواندن آن دست بکشند.
معرفی مدرسه جاسوسی 3 (جاسوس دوجانبه)
تو کتاب مدرسه جاسوسی 3 (جاسوس دوجانبه) وقتی بن از مدرسهی جاسوسی اخراج میشه، سازمان تبهکار اسپایدر بن رو برای برنامهی آموزشیاش استخدام میکنه. بن با امید اینکه بتونه به عنوان یه جاسوس دوجانبه برای آدمخوبها کار کنه، پیشنهاد اسپایدر رو قبول میکنه.
همونطور که بن حدس زده بود، اسپایدر یه نقشهی خیلی بزرگ و شیطونی کشیده. یعنی بن میتونه قبل از اینکه خیلی دیر بشه، بفهمه اسپایدر چه خیالی داره؟ یعنی میتونه بدون اینکه شست اسپایدر خبردار بشه، دستشون رو برای آدمخوبها رو کنه؟
یکی از نکتههای باحال جلد سوم اینه که وقتی بن از دوستها و مدرسهی جاسوسی جدا میشه، بهش ضربهی بدی وارد میشه.
اما با هدف کمک کردن بهشون وارد اسپایدر میشه و این نشون میده بن آخر مرام و معرفته و به ما که داستانش رو میخونیم دربارهی دوستی، خوبی و بدی و قضاوتنکردن آدمها از ظاهرشون دید خیلی وسیعی میده.
حالا اونهایی که کتابهای این مجموعه رو خوندند، بنویسند چه نکتههای باحال یا مثبت دیگهای تو این مجموعه دیدند؟ اصلا چرا کتابهای «مدرسهی جاسوسی» رو انقدر دوست دارند؟
طبق قوانین بینالمللی، حق انحصاری انتشاراین مجموعه،به زبان فارسی در سراسر دنیا متعلق به نشر پرتقال است.
با استوارت گیبز بیشتر آشنا شویم
استوارت گیبز نویسنده داستان کودک است که در لس آنجلس، کالیفرنیا زندگی می کند. او تاکنون پنج سریال را نوشته است: سریال FunJungle ، سریال Moon Base Alpha، سری Spy School، سری Charlie Thorne و سریال Last Musketeer. او سالها پیش از نویسندگی نویسنده فیلمنامه نویسی بود. در میان فیلم هایی که وی فیلمنامه را برای فیلم های Showdown (1993) ، See Spot Run (2001) و Repli-Kate (2002) نوشت.
در بخشی از کتاب میخوانیم
من فقط سیزده سال داشتم و تا همین هفت ماه پیش کل تجربهی جاسوسیام در تماشای فیلمهای جیمز باند خلاصه میشد. ولی در این مدت به خنثی کردن نقشههای اسپایدر (سازمان مخفی ویرانگری که کارشان خرابکاری و ایجاد هرجومرج بود) کمک کرده بودم و برای همین فعالیت عملیام از بقیهی همکلاسیهایم بیشتر بود. ولی به این معنی نبود که در وسط نبرد، چه واقعی و چه غیرواقعی، احساس راحتی میکردم.
امروز یک نمونهاش بود. اولین روز برگشتنمان به مدرسه زمان برگزاری آزمون سالانهی ارزیابی مهارتهای بقا و مبارزه بود. وقتی وارد آکادمی شدم، وسط سال تحصیلی بود. برای همین امتحان امبوم را تنهایی دادم. ولی حالا مدیریت مدرسه باید همزمان کل سال اولیها را ارزیابی و کل دانشآموزهای قبلی را مجدداً ارزیابی میکرد؛ شش پایه (از هفت تا دوازده) که هر کدام پنجاه دانشآموز داشت. در مجموع میشدیم سیصد نفر.
برای همین چنین نبرد غیرواقعی تمامعیاری به راه افتاده بود. مدرسه را به دو تیم تقسیم کرده بودند: سرخ (آنها) و آبی (ما). هر کدام وظیفه داشتیم وسیلهای را که تحت محافظت شدید بود از رقیب بدزدیم و مراقب وسیلهی خودمان هم باشیم. در واقع نسخهی وسیعتر و احتمالاً دردناک «بیرق را بگیر» بود.
شاید چون فقط بازی بود (و همهی بچههایی که دنبالم کرده بودند، تازهوارد بودند)، من هم باید مثل اریکا آرامشم را حفظ میکردم، ولی نمیتوانستم. عصبی بودم و میترسیدم جلوی استادها (که داشتند عملکردمان را با دقت از کنار زمین تماشا میکردند و بهمان نمره میدادند) گند بزنم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.