معرفی کتاب ماه بلند آسمان
روایتی خواندنی از تعصبات دلخراش نژادی؛ کتاب ماه بلند آسمان، نوشتهی کارین پارسونز، یک رمان نوجوانِ تحسینشده است که وقایع آن در آمریکای دههی 1940 میگذرد. قهرمان این کتاب جذاب و اثرگذار «الا» نام دارد؛ دختری رنگینپوست که پس از عزیمت به شهر بوستون، درگیر سلسلهای از حوادث دشوار و پیشبینیناپذیر میشود…
درباره کتاب ماه بلند آسمان
الای 12 ساله، در کارولینای جنوبی زندگی میکند. با بهترین دوستانش، هنری و میرنا ماهیگیری میکند و به شادی زندگی میکند. اما زندگی همیشه روشن نیست؛ الا را در مدرسه به خاطر رنگ پوستش اذیت می کنند. مادرش نیز بدون او کارولینا را به مقصد بوستون ترک می کند. بعد از مدتی، مادرش او را برای کریسمس به بوستون دعوت می کند و در این سفر، الا حقایق بسیاری درمورد خانواده اش کشف میکند و موفق می شود که هم خودش را بهتر بشناسد و هم بار دیگر، رابطه ی صمیمانه ای با مادرش پیدا کند. بعد از بازگشت به کارولینا، اخباری بسیار شوکه کننده به گوشش می رسد؛ جرج، همکلاسی اش، مرتکب یک جرم جبران ناپذیر شده است و بار دیگر، الا باید دست به کار شود و حقیقت را درمورد این اتفاق ناگوار کشف کند.
با کارین پارسونز آشنا شویم
کارین پارسونز بازیگر و کمدین آمریکایی است. وی بیشتر به خاطر بازی در نقش هیلاری بنکس در شبکه تلویزیونی NBC The Prince Prince of Bel-Air از 1990 تا 1996 شناخته شده است. پارسونز همچنین در سال 1995 در فیلم Major Payne در کنار دامون وایانز و در کار در نقش تونی بازی کرد. پارسونز به عنوان هیلاری بنکس در سریال طنز شاهزاده تازه هوا از بل-ایر بازی کرد که از سال 1990 تا 1996 از شبکه NBC پخش می شد. که بعداً پس از چهار قسمت لغو شد.
در سال 2001، او در مجموعه تلویزیونی تحسین منتقدان اما کوتاه مدت The Job with Denis Leary بازی کرد. پارسونز علاوه بر تلویزیون در چندین فیلم به ویژه در کمدی هایی مانند شب های آخر (1992)، سرگرد پین (1995) و مرد خانمها (2000) بازی کرده است. پارسونز خالق Sweet Blackberry ، مجموعه ای از فیلم های انیمیشنی درباره قهرمانان سیاه گمنام است.
اولین بار در این مجموعه در مورد هنری “جعبه” براون است ، برده ای که خودش را به آزادی فرستاد.
در سال 2019 ، پارسونز اولین رمان خود را در طبقه نوجوانان، “چقدر ماه بلند” را منتشر کرد که به راحتی از داستان های کودکی مادرش در جیم کلاو جنوبی الهام گرفته بود.
در بخشی از کتاب ماه بلند آسمان می خوانیم
فریاد زدم: «هنری!» و کاغذ تلگراف را بالای سرم تکانتکان دادم.
توی تلگرافش گفته بود بیا بوستون و پیشم بمون.
پیشم بمون. نگفته بود بیا دیدنم. گفته بود بیا پیشم بمون.
البته خوب میدانستم رفتن و ماندنم آزمایشی و موقت است. مامان همیشه میگفت با اینهمه کاری که سرش ریخته، فرصت نمیکند مراقب من هم باشد. باید هرطورشده بهش ثابت میکردم دیگر بزرگ شدهام و از پس کارهایم برمیآیم و میتوانم از خودم مراقبت کنم.
مامان قبلاً گفته بود: «میدونم، الا، میدونم حس میکنی منصفانه نیست اما یه روزی تو هم بزرگ میشی.»
و بالاخره، آن روز رسیده بود؛ امروز همان روز بود. وقتش رسیده بود به مامان ثابت کنم که میتوانم غذا بپزم و خانه را تمیز کنم و حتی زندگی را برایش راحتتر کنم. دیگر بزرگ شده بودم و جلوی دست و پایش را نمیگرفتم.
هنری از بالا و پایین انداختن نخ ماهیگیریاش دست کشید و چپچپ نگاهم کرد. یک دستش به کمر و دست دیگرش سایهبان چشمانش بود تا جلوی نور خورشید را بگیرد. چانهاش را به سمت تلگراف پیش آورد و گفت: «اون دیگه چیه؟»
«دارم میرم بوستون!»
دویدم پایین و کاغذ تلگراف را کوبیدم تخت سینهاش و خودم را پرت کردم روی علفها و وِلو شدم. هوای جنگل سرمای تیز و گزندهٔ برگریزان پاییز را داشت و سرتاسر آسمان آبی و بدون لکهای ابر بود. همهچیز بوی طراوت و تمیزی میداد. چشمانم را بستم و از پرتوی گرمابخش خورشید روی صورتم لذت بردم.
«صبر کن ببینم! یعنی چی که داری میری؟ میری بوستون؟!»
شنیدن دوباره خبرِ رفتنم، آن هم با صدای بلند، باعث شد جستی بزنم و از جا بلند شوم. پا کوبیدم و چند لحظهای از سر ذوق راه رفتم.
بوستون هیچ شباهتی به کارولینای جنوبی نداشت. رنگینپوستها در بوستون میتوانستند هر جایی دلشان میخواست بروند. مجبور نبودی فقط موقع کلیسا رفتن شیکوپیک کنی و لباسهای خوشگل بپوشی؛ زرقوبرق و تجمل جزئی از زندگی در آنجا بود. آدمهای مختلف از همهجای دنیا در آن شهر زندگی میکردند؛ ایتالیاییها، چینیها، فرانسویها. غذاهایشان را هم با خودشان آورده بودند. در بوستون میتوانستیم غذای چینی بخوریم. همهچیزِ آنجا بزرگ و بهمعنی واقعی کلمه تمیز و خوشایند بود. مردمش هم باکلاس و آراسته بودند. مامان مدتی طولانی آنجا زندگی کرده بود، آنقدر که وقتی برای دیدن ما به آلکولو میآمد، از یک کیلومتری هم میشد فهمید اهل اینجا نیست و با بقیه فرق دارد. همینکه از سربالایی جاده بالا میآمد، محلیها پیش از آنکه حتی حالت چهرهاش را ببینند هم متوجه تفاوتهایش میشدند. میخواهم بگویم درست است که او همیشه یک سروگردن از بقیه بالاتر بود و با اهالی شهر کوچکمان از زمین تا آسمان فرق داشت، اما تازگیها مردم او را به اسم جدیدی میشناختند؛ دیگر مردم بهش میگفتند دختر شهری.
«باورت میشه؟» چرخی زدم، پایم را تیز بالا بردم، توی هوا چرخاندم و در طرف مقابل پایین آوردم. پاکت نامهای از جیب بغل سرهمیای که به تن داشتم، بیرون افتاد.
«ای وای! هنری، داشت یادم میرفت. این مال توئه.» و پاکت نامه را به او دادم.
نگاهش که به نامه افتاد، دستخط روی پاکت را شناخت و گل از گلش شکفت. دو سالی میشد که پدرش به جنگ رفته بود. هنری هرازگاهی خیلی دلتنگش میشد. تکتک نامههای پدرش را نگه میداشت؛ گهگداری مینشست روی تختش و تمام آنها را، از اولین تا آخرین نامه، درست مثل یک کتاب میخواند.
هنری نامه را تا کرد و توی جیب جلوییاش گذاشت و گفت: «ممنون! بعداً میخونمش.» و تمام تلاشش را کرد تا لبخند روی لبهایش را پنهان کند. هیچچیز نمیتوانست به اندازهٔ آمدن نامهای از پدرش، هنری را خوشحال کند، اما نمیخواست من ناراحت شوم، آخر من پدری نداشتم تا برایم نامه بفرستد.
به جیبش که نامه را در آن پنهان کرده بود اشاره کردم و گفتم: «شاید وقتش شده مامان یه چیزهایی درباره بابام بهم بگه.»
هنری روی سنگی بلند و خشک وسط نهر نشست و پاشنهٔ پایش را سابید به سطح زبر و خشن سنگ و گفت: «مامانی که قبلاً گفته بود بابات کالیفرنیاست.»
«آره خب، اما فقط همین رو گفته. میخوام بدونم چرا دیگه باهم نیستن یا از اون مهمتر، اصلاً واسه چی رفته کالیفرنیا.» انگشتهای پاهایم را توی آب خنک کنار نهر فرو بردم و دور سنگ کوچکی حلقه کردم و سعی کردم بلندش کنم. «قبلاً همهش با خودم میگفتم بابام رفته جنگ و کارهای سری و جاسوسی میکنه اما حالا که فکرش رو میکنم…»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.