معرفی کتاب قلب مدفون
اگر داستانهای فانتزی نبودند، هیچگاه خیالمان قدرت پرواز نداشت… کتاب قلب مدفون روایتی هیجانانگیز و افسانهای از فرانسیس هاردینگ است که شما را به دل ماجراجوییهای جذاب و خطرناک میبرد. این کتاب داستان پسر نوجوانی را روایت میکند که همراه با دوست صمیمیاش به دنیای مخوف زیر دریاها سفر میکند. قلب مدفون یک اثر متفاوت از دنیای افسانههاست که در سال 2019 نامزد جایزه انجمن علمی تخیلی بریتانیا شد.
درباره کتاب قلب مدفون
قرنها بود که ایزدان با حیرت و وحشتی که در مردم و ساکنین ساحل میانداختند، بر میریاد حکمرانی میکردند. اما سی سال پیش اتفاقات عجیبی افتاده؛ تمام ایزدهای خشمگین و بیرحم آن طی یک هفته به جان هم افتادند، هفتهای پر از موجهای طوفانی و ویرانی. صدها نفر از جزیرهنشینان جان خود را از دست دادند و در آخر هیچ ایزدی زنده نماند، فقط جنازههایی عظیم در اعماق دریا غوطهور شد؛ جنازههایی که مردم بر این باورند که اگر قدرت کافی را داشته باشند، تکهای از آن هم برای اینکه بخت کسی زیرورو شود کافی است. فقط باید آنقدر شجاع باشی که به آب بزنی. هارک و جلت هم به همین هدف دل به دریا میزنند. وقتی دریا جلت را به دام میاندازد، هارک برای نجاتش از هیچ کمکی فروگذار نمیکند اما بعد از مدتی تغییراتی در جلت اتفاق میافتد، تغییراتی که هارک دیگر نمیتواند به او اعتماد کند.
با فرانسیس هاردینگ بیشتر آشنا شویم
فرانسیس هاردینگ (زاده 1973) نویسنده کتاب های کودکان انگلیسی است. اولین رمان او ، Fly By Night ، در سال 2006 برنده جایزه برنفورد بواس شد و به عنوان یکی از بهترین کتابهای مجله کتابخانه مدرسه در لیست قرار گرفت ، در حالی که رمان 2015 او درخت دروغ برنده جایزه 2015 کتاب Costa شد ، اولین کتاب کودک پس از فیلیپ. پلمن The Amber Spyglass در سال 2001. او همچنین نامزد دریافت و دریافت تعدادی جایزه دیگر برای رمانهایش و همچنین برخی از داستانهای کوتاه خود شده است.
در بخشی از کتاب قلب مدفون می خوانیم
تا اینجای روز هوا صاف بود، اما جزیرههای دوردست افق کمکم داشتند در مِهی که وعدهٔ باران میداد مات و پنهان میشدند. بوی خرچنگهای کبابی از آتشدانهای کنار دریا به مشام هارک رسید و یکباره احساس کرد دارد از عشق به جزیرهاش مدهوش میشود. همهٔ چهارده سال عمرش را در ساحلهای ناهموار اشتیاق بانو گذرانده بود، اما جز درسهایی که از آن گرفته بود، به چیز دیگری نیاز نداشت. هرچه باشد، همهکس و همهچیز دیر یا زود به جزیرهٔ او میآمدند که البته بیشتر وقتها یا گم شده و یا در هم شکسته بودند، اما مهم نبود. او به لهجههای جورواجور این جزیره، به رفتوآمد کشتیهای بزرگ و به فروش یواشکی تقریباً همهچیز در آن عشق میورزید. او عاشق ذات دغلکار و طمعکارش بود.
جِلت هم باید اینجا بود و میدید. اصلاً جلت کدوم گوری غیبش زده؟ این فکر بیهوا به ذهنش افتاد و لشکری از نگرانیها هم پشت سرش شتابان حمله کردند.
جلت از هارک خواسته بود آن روز صبح کنار تلمبهخانه به دیدنش برود تا دربارهٔ «کاری» حرف بزنند که یک نفر میخواست برایش بکنند. هارک دو ساعت آنجا منتظرش مانده بود تا اینکه دیگر ناامید شده بود. جلت همیشه همینطوری بود. وقتهایی که مهم بود همیشه در کنارت بود، اما بقیهٔ وقتها بدون اینکه توضیحی بدهد یا عذرخواهی کند، مثل گربهها برای خودش میآمد و میرفت.
هارک میدانست که احتمالاً جلت سرش به جایی گرم شده. با وجود این، با هر ساعتی که میگذشت و از بهترین دوست هارک خبری نمیشد کرم انگل تهوعآور اضطراب مثل خوره به جان دلورودهاش میافتاد. جلت دشمن زیاد داشت و گذشتهاش هم پر از اتفاقهایی بود که گاهی دامنگیرش میشدند.
مرد تاجر چشمهایش را هم کشیده بود و از دریچهٔ دوربینِ تکچشمی به اسکله نگاه میکرد. «حالا چهجوری باید فرزند اعماق رو تشخیص بدیم؟»
«ایبابا، حتماً اون رو میشناسی! طولش اندازهٔ یه قایق دودَکلهست؛ یه کاوندهٔ درستوحسابیِ زیردریاست. سیتا پارو داره، بدنهش از فولاد خشکه۸ سیاهه، دهتا چنگک و سهتا پرهٔ عقبی داره. بهترین و بزرگترین زیردریایی بازیابیه. چشم جمعیت که بهش بیفته، دیوونه میشن.» هارک هم مثل بقیهٔ ساکنان اشتیاق بانو، حسابی به فرزند اعماق افتخار میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.