بابا هر شب که به خانه میآمد هر غصهی کوچک یا بزرگی که داشت را مثل آبنبات یا قصی تلخ توی دهان میگذاشت و قورت میداد بعد با روی خوش و بدون غصه توی خانه میامد. اما یک شب غصهی بابا خیلی بزرگ بود. یک قصهی آبی رنگ و بزرگ که تصمیم گرفته بود مهمان خانواده باشد. حالا مادر و بچهها باید ببینند چطور میشود از یک غصهی اخمو پذیرایی کنند.
کتاب غصه را باید خورد با محوریت مهارتهای زندگی و خانواده نوشته شده است. خواندن این قصه همدلی و همراهی در خانواده و کنار آمدن با مشکلات را به بچهها یاد میدهد.
به نظرم غصه بودن بعد از کار کردن توی معدن سخت ترین شغل دنیا است! یه بار غصه ی یه چیز بودم. یه چیز… لباس ساز؟ لباس دوز؟ از اینا که با یه چیز نوک تیز یه پارچه رو به پارچه ی دیگر می دوزن و لباس می سازن.
مامان گفت: خیاط!
غصه بالاخره جوراب پوشیدنش تمام شد و دستش را از دور گردن بابا باز کرد. بعد گفت: چقدر خونتون سرده!
بابا نفس بلندی کشید «حتما فردا بخاری رو تعمیر می کنیم و همه ی خونه گرم می شه. شاید هم یه جدیدشو خریدیم!» و لبخند زد. مامان سرش را تکان داد و فکر کرد بابا چقدر خسته است و حتما باید استراحت کند. مامان به غصه گفت: می خوای یه کم با من توی آشپزخونه بیایی؟ دارم آشپزی می کنم.
غصه نگاهی به صورت رنگ پریده ی بابا انداخت و همین طور که از روی کول او پایین می آمد با دلخوری گفت: چاییمو نخوردم!
توی آشپزخانه غصه دودستی به پای مامان چسبیده بود و روی زمین ولو شده بود. غصه یک ریز حرف می زد و مامان سعی می کرد با سختی خودش را به کابینت ها برساند و برای ظرف عدسی چیزهایی بردارد. کاموای بافتنی مامان هم توی دست غصه بود.
مامان گفت: اون شال گردن رو دارم برای دوقلوها می بافم. باید هر ردیفش یه رنگ باشه.
غصه نگاهی به میله های بافتنی و شال گردن نیمه کاره کرد «الان شال گردن های قشنگی توی چیزها هست. چیز… همین جاها که چراغ های زیادی توش روشن می کنن و چیزها رو پشت شیشه ها می ذارن برای تماشا و مردم هی می آن تو و هی میرن بیرون.»
مامان گفت: فروشگاه!
غصه با رضایت سرش را تکان داد یه مدت غصه ی یه فروشگاه بودم! حیف که خیلی کوچیک بودم و لباس ها اندازه ام نمی شدن که بپوشم.
یک هو یک نفر داد زد: سلام!
داداش دم در آشپزخانه ایستاده بود و غصه را نگاه می کرد. غصه همانطور درازکش سرش را تکان داد: لابد اومدی هی در یخچال رو باز و بسته کنی ببینی چیزی برای خوردن توش رشد می کنه یا نه؟
داداش با دو قدم بلند رفت دم یخچال ایستاد و چندبار در را باز و بسته کرد بعد از بالای عینک نگاهی به غصه و مامان کرد و گفت: یه اتفاق هایی داره می افته!
مامان گفت: برای بار آخر امتحان کن! شاید توی طبقه ی پایین، پشت ظرف رب چیزی رشد کرده باشه. اونجا خیلی حاصل خیزه!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.