معرفی کتاب زندان زمان
جسی گمان میکند در سال 1840 زندگی میکند، اما آن بیرون سال 1996 است. کتاب زندان زمان نوشتهی مارگرت پیترسن هدیکس داستان دختری است که ناگهان متوجه میشود تمام سالهای زندگیاش را در زندان سپری کرده؛ زندان زمان! این کتاب موفق شده برندهی جوایز ادبی متعددی از جمله جایزهی کتاب نوجوان اوکلاهاما شود.
درباره کتاب زندان زمان
جسی در سال ۱۸۴۰، با خانوادهاش در دهکدهی کلیفتون در ایالت ایندیانا زندگی میکند. وقتی دیفتری در دهکده شیوع پیدا میکند و جان کودکان به خطر میافتد، مادر جسی راز شوکهکنندهای را برملا میکند و او را به مأموریت خطرناکی میفرستد تا از دهکده بیرون برود و این راز را فاش کند و برای بچههای بیمار کمک بیاورد. اما بیرون از کلیفتون با دنیایی مواجه میشود که از تصوراتش هم بیگانهتر و پرخطرتر است.
آیا جسی میتواند قبل از اینکه دیر شود، راز مادر را به گوش مردم بیرون از کلیفتون برساند و خودش و کودکان را نجات بدهد؟
با مارگارت پیترسون هدیکس بیشتر آشنا شویم
مارگارت پیترسون هدیکس ،زاده 9 آوریل 1964، یک نویسنده آمریکایی است .مارگارت پيترسون مجموعه بچههاي سايه، ادعاي شهرت، قصر آينه، فقط الا، هويت دوگانه، خانهاي در خليج، فرار از حافظه، فراز و فرود، تغيير مسير و فرار از زمان را در کارنامه خويش دارد. آثارش از سوي انجمن بينالمللي کتاب کودک، انجمن کتابخانههاي امريکا براي نوجوان(ALA) و انتخاب برتر براي جوانان خواهان مطالعه برگزيده شدهاند و در فهرست جوايز سي و چهار ايالت قرار گرفته اند. مارگارت فارغالتحصيل دانشگاه ميامي اوهايو در رشته نوشتن خلاق، روزنامهنگاري و تاريخ است و به عنوان گزارشگر اخبار تلويزيون ايندياناپوليس و همچنين در سمت استاد در کالج دانويل ايلينويز کار کرده است. وي با همسر و فرزندانش مرديت و کانر در کلمبوس اوهايو زندگي ميکند.
افتخارات کتاب زندان زمان:
- نامزد دریافت جایزهی کتاب کودک ناشران مستقل در سال 1999
- برندهی جایزهی گرند کنیون در سال 1998
- برندهی جایزهی مریلند بلکآید سوزان در سال 1998
- نامزد دریافت جایزهی خوانندگان جوان کالیفرنیا در سال 1998
- برندهی جایزهی کتاب نوجوان اوکلاهاما در سال 1998
در بخشی از کتاب زندان زمان می خوانیم
«بیدار شو، خوابالواء جسی غرغر کرد چطور به این زودی صبح شده بود؟ اما هانا بالای تخت ایستاده بود لباسهایش را پوشیده و موهای قهوه ای اش را مرتب بافته و دور سرش پیچیده بود. حتی در نور ضعیف اتاق زیرشیروانی هم جسی میتوانست از سرخی گونه های خواهرش بفهمد که او صورتش را جای هر دوتایشان تمیز شسته بود.
هانا گفت: «اگه عجله نکنی وقت نمیکلی کارهای خونه رو انجام بدی.
نمی فهمم چرا بعضیها نیاز دارن چند سال بخوابن جسی میخواست جواب بدهد که «بعضی هاه به جای اینکه کل شب را بخوابند داشتند کارهای جالبتری انجام میدادند اما دست نگه داشت. هیچ کس اجازه نداشت در طول روز درباره ی گردشهای کاری نیمه شب مادر چیزی بگوید. این هم یک راز دیگر بود با اینکه همه آن را می دانستند. جسی بلند شد و نشست و یادش آمد که شب گذشته دوبرابر همیشه را از آلود بود. «کار خیلی خطرناکی که مادر میخواست او انجام بدهد چه بود؟ جسی فکر کرد که تقریباً هر کار خطرناکی را که بشود در کلیفتون انجام داد و نمرد انجام داده است. ماه مه گذشته که جویبار کروکدا پر از آب بود.
سر یک کل کل، روی درخت بلوطی که در عرض جوبیار افتاده بود راه رفته بود. همه مطمئن بودند که او در جریان تند آب می افتد و غرق میشود. ولی قرار نبود مادر این را بداند. جسی یک بار هم پدر را راضی کرده بود که بگذارد در تعل کردن اسب وحشی آقای میرز به او کمک کند. و اسب روی دو پایش بلند شده و با سمهایش به طرف او لگد انداخته بود. اما پدر همان موقع او را کنار کشیده بود. جسی نمیتوانست تصور کند که پدر و مادرش هیچ یک واقعاً او را به خطر بیندازند. مادر از طبقه ی پایین صدا زد: «جسی…
جسی گفت: « دارم میام هانا با نگاهش به او گفت بهت که گفتم و از نرده بان پایین رفت. جسی به این فکر کرد که شانه ی مویش را به طرف هانا پرت کند. اما حوصله نداشت که برود و آن را بردارد و درضمن توی دردسر می افتاد. هانا کاری می کرد که توی دردسر بیفتد.
جسی از روی تختش بلند شد و با همان بی توجهی شب گذشته لباسش را پوشید. لباس پشمی و نخ نمایی که در اصل متعلق به مادر بود؛ آن را برای هانا کوچک کرده بودند و بعد وقتی هانا برای آن زیادی بزرگ شده بود، آن را به جسی داده بودند. از نظر جسی منصفانه نبود که او هنوز هم مجبور باشد لباسهای کهنه ی هانا را بپوشد. قد جسی دو و نیم سانتی متر بلندتر بود. چاق تر بودن هانا که تقصیر او نبود اما برای مردم کلیفتون اهمیتی نداشت که مچ پای یک دختر کمی از پایین لباسش پیدا باشد. او شنیده بود که مادر و خانمهای دیگر میگفتند در شرق این قضیه مایه ی رسوایی بود. اما در سرزمین مرزی مردم نگرانی های دیگری داشتند. جسی، همان طور که داشت فکر میکرد آیا هیچ وقت فرصت این را پیدا میکند که شرق را ببیند یا نه جدال روزانه با موهایش را شروع کرد. موهایش تیره و زمخت و غیرقابل کنترل بود. تا جایی که میتوانست آن را محکم گیس کرد اما میدانست به محض اینکه کارش تمام شود. حلقه های مو خودشان را از داخل گیس آزاد می کنند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.