معرفی کتاب روباهی به نام پکس 2
کتاب روباهی به نام پکس؛ بازگشت به خانه داستانی از سارا پنی پکر با ترجمهٔ آرزو قلی زاده است.داستان لطیف روباهی به نام پکس دربارهٔ رابطهٔ زیبا و عمیقی میگوید که میان یک پسربچه (پیتر) و روباهی (پکس) که نجاتش داده است، به وجود میآید. پیتر زمانی که توله روباهی را نجات داد به بهترین دوستش تبدیل شد
درباره کتاب روباهی به نام پکس 2
از آخرین دیدار پیتر و روباهش، پکس، یک سال میگذرد. روزگاری این دو جدانشدنی بودند، اما حالا زندگیهایشان فرسنگها از هم فاصله دارد.
پکس و جفتش، بریسل، بچهدار شدهاند و باید در دنیایی خطرناک، از تولههایشان محافظت کنند. پیتر که بهتازگی پدرش را در جنگ از دست داده و با تنهایی و احساس گناه دستوپنجه نرم میکند، خانهی وولا را ترک میکند تا به مدافعان جوان آب بپیوندد؛ گروهی که میخواهند زخمهایی را که جنگ به زمین و آب وارده کرده، التیام ببخشند.
اما زندگی به پکس آسان نمیگیرد و روباه مجبور میشود دوباره به پسری رو بیاورد که به او اعتماد دارد. اما پیتر که حالا غم از دست دادن مادر، پدر و پکس را به دوش میکشد، تصمیم گرفته دیگر عشق را به قلبش راه ندهد و حتی روزنهای را برای وابستگی به کسی در دلش باز نگذارد، اما…
با سارا پنی پکر بیشتر آشنا شویم
سارا پنی پکر، زاده ی 9 دسامبر 1951، نویسنده ی آمریکایی کتاب های کودک و نوجوان است.پنی پکر در ایالت ماساچوست به دنیا آمد. او تا به حال حدود بیست کتاب کودک و نوجوان را به رشته ی تحریر درآورده که اغلب آن ها با اقبال مخاطبین مواجه شده اند.
پنی پکر در طول دوران نویسندگی خود، موفق به کسب جوایز متعددی شده است. او به منظور صحبت درباره ی ادبیات و ترویج نویسندگی و مطالعه ی کتاب، سفرهای زیادی را در برنامه ی کاری خود قرار می دهد
بخشی از کتاب روباهی به نام پکس 2
پکس پرسهزنان بهسمت خانه میرفت و بوها و صداهای آن شب معتدل بهاری را با دماغ و گوشهایش جذب میکرد. اما وقتی به مزرعهٔ متروک رسید، فکر خانوادهٔ نوپایش باعث شد سرعتش را بیشتر کند. سحر در راه بود و آسمان داشت روشن میشد که پکس دواندوان از میان آخرین درختهای جنگل عبور کرد.
وقتی سقف انبار را دید، سر جا ایستاد. دیروز بریسل لانه را برای تولههای درحالرشد بزرگ کرده بود و ماسههای تازه مثل شبنم روی چمن میدرخشیدند. زمینهای اطراف آرام بود. بااینحال، پکس خم شد و نگاهی به دوروبر انداخت.
این روزها تولهها هر بار از لانه دورتر میشدند. امشب بریسل میخواست ببردشان دریاچهٔ مصنوعی تا بهشان یاد بدهد خودشان آب بنوشند. پکس هم میخواست همراهشان برود، چون حالا دیگر موقع بیرون رفتن، باید هر دوشان از تولهها محافظت میکردند.
همان موقع بود که چیزی کنار پلههای انبار جنبید. پکس آشفته شد، اما بعد فهمید چه دیده، فقط کمی کرک بود که با بیوزنی تکان میخورد؛ هیچ درندهای در کمین نبود. یکی از تولهها تنها بیرون آمده بود.
بریسل اینجور کارها را غدغن کرده بود.
طبق معمول، مادهروباه کوچک بود، تنها فرزندشان که جلوی مادرش درمیآمد.
پکس لحظهای او را تماشا کرد. بچهروباه سرش را به زمین نزدیک کرد و بعد رد بویی را گرفت و رفت پشت انبار. یواشکی پیش رفت و پنجه جای پنجه گذاشت تا به بوتهٔ ازگیلی رسید. بعد راهش را بهسمت بوتههای تمشک کج کرد.
همان مسیری بود که پکس چند ساعت پیش از آن رد شده و رفته بود. دخترش داشت دنبال او میگشت.
پکس صدایش کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.