معرفی کتاب دورریختنیهای عزیز من
درباره کتاب دور ریختنی های عزیز من
خانواده، همیشه برای مگیِ دوازدهساله مهم بوده است. او در رشتهی تیراندازی به اهداف متحرک فعالیت دارد. پدرش مربی و مادرش همواره مشوق او در این مسیر بوده است. اما مادربزرگ مگی به تازگی از دنیا رفته و این اتفاق باعث شده حفرهی عمیقی در زندگیاش ایجاد شود. یکی از راههایی که او برای پر کردن این جای خالی انتخاب کرده، انبار کردن وسایل مختلف است. بعد اضطراب ناشی از یک اتفاق جدید مگی را بیشتر از قبل به انبار کردن وسایل ترغیب میکند؛ آنقدر که دیگر کنترل اوضاع از دستش خارج شده و دلش نمیخواهد هیچکس به جعبههای وسایلش نزدیک شود، به آنها دست بزند یا حتی یکی از آنها را دور بیندازد…
با مگی در کتاب دورریختنیهای عزیز من همراه شوید؛ شاید شما هم به این باور برسید که گاهی دوست داشتن به معنای رها کردن است.
درباره الی سوارتز بیشتر بدانیم
الی سوارتز در یاردلی، پنسیلوانیا بزرگ شد و در آنجا کودکی خوشی را پشت سر گذاشت که با خنده، شام خانوادگی و کیک های کج تولد بود. وی در دانشگاه بوستون روانشناسی تحصیل کرد و از دانشکده حقوق دانشگاه جورج تاون مدرک حقوق گرفت. مادر دو پسر بزرگ است، و اکنون با همسرش در ماساچوست زندگی می کند. Finding Perfect اولین رمان او بود.
در دورریختنیهای عزیز من می خوانیم :
صبح خیلی زود بیدار میشوم چون صدای تکان خوردن ایزی را میشنوم که اولین صبحش را به عنوان عضوی از خانواده ی هانت شروع میکند از تخت میپرم ،بیرون باد خرسه را برمی.دارم دمپای های پرزدارم را میپوشم و موهای قرمز یاقوتی ام را میپیچم توی گیره ای که چارلی آن را با سنگ مصنوعی براق برای تولد دوازده سالگی ام تزیین کرده. وقتی میروم توی اتاق ایزی صدای گریه اش نشانه ای از ناراحتی .ندارد بیشتر شبیه این است که بخواهد بگوید: سلام کسی بیداره؟ «من بیدارم این را در حالی میگویم که بدن کوچکش را آرام در آغوش می گیرم و میچسبانمش به سینه ام میچرخم تا بتواند تصویر فیل سیاه و سفیدی را ببیند که بابا روز قبل در اداره چاپ کرده و مامان آن را بالای گهواره ی حصیری آویزان کرده مامان میگوید رنگهای متضاد برای چشم و مغز بچه خوب است مطمئن نیستم حرفش درست باشد اما محض اطمینان یک دقیقه آنجا می ایستم بعد کل کارهای تعویض پوشک و این چیزها را انجام میدهم وقتی چارلی به دنیا آمد مامان یادم داد چطور او را
پاک کنم پوشکش را تا کنم و ببندم بابا میگوید که من مادرزادی این کاره هستم. فکر کنم این را میگوید چون از تعویض پوشک متنفر است. وقتی کارم تمام میشود نشسته ام روی صندلی گهواره ای که قبلاً برای نانا بود و آهنگ لالایی» «آبی را برای یک ایزی تمیز و خوشحال میخوانم ایزی با چشمهای درشت آبیاش خیره شده به من از پنجره چشمم میافتد به بتمن که پنجه هایش را میلیسد و دمش را برایم تکان میدهد چهار سال پیش سروکله ی بابا با یک توله سگ لابرادور رتریور پیدا شد. یک گلوله ی پشمالوی سیاه و بامزه که مامان بهش میگفت فاجعه. تا اینکه عاشقش شد. حالا به نظرش بتمن سگ بانمکی است.
باد خرسه را برمیدارم خب دونه .کوچولو وقتی من به دنیا اومدم دیلن این خرسی رو بهم .داد حالا منم میدمش به .تو قرضی عروسک نرمیه و ازت مراقبت میکنه قول میدم توی دوازده سال گذشته مراقب من بوده.» خرسی را میگذارم روی میز چوبی کنار گهواره مامان در حالی که با حوله تن پوش قهوه ای روشن ایستاده توی چهارچوب در و خستگی از چشمهایش میبارد میگوید: «الان میگیرمش.» معلوم است ایزی بیشتر شب را بیدار بوده
«بابا داره صبحونه درست میکنه و بعدش باید برین سر تمرین امروز شنبه است.»
ورزش تیراندازی به اهداف متحرک است مگسکها را به همان شکلی که بابا یادم ،داده تنظیم میکنم یکی روی دیگری بابا به این کار می گوید: «حقهی آدم برفی حقه ای که وقتی برای اولین بار این ورزش را شروع کردم یادم داد. سالها در باشگاه ورزشی ، دریا، خشکی و آسمان همراه او بوده ام. توی آن باشگاه همه بابا را میشناسند. پیش از آشنایی اش با مامان میرفته آنجا. بالاخره وقتی ده ساله شدم و به اندازه ی کافی بزرگ شدم که بتوانم در گروه ورزشی مخصوص نوجوانان شلیک کنم حقهی آدم برفی را یادم داد فکرم مشغول ایزی میشود ریتا گفته بود که احتمالاً فقط چند روز یا یک هفته با ما زندگی می.کند بعد میرود و همه ی آن بامزگیها را با خودش میبرد. به جز همان چیزی که پیش خودم نگه داشته ام. امروز صبح بعد از خوردن پنکیک برداشتمش. بابا توی آشپزخانه بود و مامان رفته بود پایین تا با شیشه به ایزی شیر بدهد آنها خبر ندارند. هیچ کس خبر ندارد. این راز من است.
یک راز کوچولو که باید یادم بماند.
پس خاطراتم ناپدید نمیشوند
پس ایزی را فراموش نمیکنم
مثل نانا که من را فراموش کرد
مردمک چشمهایم را میدوزم به قسمت بالای زمین تیراندازی؛ همان جایی که تصور میکنم کبوتر سفالی نارنجی روشن از آن بیرون می آید. داد میزنم بزن و در همان لحظه کل دنیا نفسشان را حبس می کنند. بعد میبینمش. احساسش میکنم میزنمش. با برخورد دیسک کدو حلوایی رنگ هزاران تکه کاغذرنگی توی هوا پخش میشود. بوی گوگرد به مشامم میرسد و باران نارنجی روشن را تماشا میکنم
عاشق این لحظه ام.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.