معرفی کتاب جدامانده
کتاب جدامانده نوشته ارنستو سیسنروس است و با ترجمه زینب خامهیار داستان خانواده ی مهاجری را روایت می کند که بی رحمانه از هم فروپاشیده است. شخصیت اصلی کتاب پسربچه ای شجاع به نام افرن است که مجبور است به بهترین شکل ممکن از خانواده اش مراقبت کند تا دوباره کنار یکدیگر جمع شوند.
درباره کتاب جدامانده
آما برای اِفرن زنی قهرمان، سوپِروومن، است. او این اسم را از سوپِس، غذای مکزیکی خوشمزهای برداشته است که مادرش همیشه برایش درست میکرد. آما و آپا هر دو تمام روز سخت کار میکنند تا افرن و خواهر و برادر کوچکترش، میا و مکس، احساس کمبود امنیت و محبت نکنند. اما افرن نگران پدر و مادرش است؛ با اینکه او متولد آمریکاست، پدر و مادرش مجوز اقامت ندارند. بدترین کابوسش روزی محقق میشود که مادرش به خانه برنمیگردد و به تیخوانای مکزیک تبعید میشود.
حالا بیشتر از همیشه، افرن باید قهرمان درونش را تحریک کند تا بتواند از خانوادهاش مراقبت و آنها را دوباره دور هم جمع کند.
با ارنستو سیسنروس بیشتر آشنا شویم
ارنستو سیسنروس در سانتا آنا، کالیفرنیا به دنیا آمد و بزرگ شد و هنوز در آنجا تدریس می کند. Efrén Divided اولین کتاب اوست. او دارای مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه کالیفرنیا، ایروین است. مدرک تحصیلی از دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، لانگ بیچ؛ و همچنین کارشناسی ارشد هنرهای زیبا در نویسندگی خلاق از دانشگاه ملی. به عنوان یک نویسنده، او معتقد است که جوانان امروزی را با تصویری صادقانه از شخصیت هایی که می توانند با آنها همذات پنداری کنند، ارائه دهد. دنیای واقعی مملو از افراد شگفت انگیز با زمینه ها و دیدگاه های مختلف است. کار او در تلاش است تا آن را بازتاب دهد.
بخشی از کتاب جدامانده را با هم بخوانیم
کم پیش می آمد، اما این بار وقتی آپا از سرکار برگشت، مکس و میا هنوز بیدار بودند. افرن هرچه برایشان کتاب خواند و قصه تعریف کرد نخوابیدند. احتمالا دلیلش آن همه شکلات پولپاریندو بود که دونیا چانا بهشان داده بود.
همین که آپا از در آمد تو، مکس و میا، که سرهمی های پشمی یک شکل تنشان بود، هرکدام از یکی از پاهای او آویزان شدند. آپا، در حالی که لب هایش را به هم فشرده بود، سرش را بلند کرد و به افرن نگاه کرد؛ نشانه ی واضحی از اینکه به چیز مهمی فکر می کند.
آپا در حالی که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند، ژاکت سنگین و ظرف ناهارش را روی زمین انداخت.
میا در حالی که آپا پایش را بالا و پایین می برد، دست هایش را در هوا تکان داد و داد زد: «آنداله بورو!»
«حالا من.» مکس روی پای دیگر آپا نشست و داد و بیداد راه انداخت تا نوبتش بشود. آپا نفس عمیقی کشید. خودش را آماده کرد و بعد وانمود کرد دارد تلاش می کند مکس را از زمین بلند کند.
سنگینی مکس باعث شد آپا، که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند، تلو تلو خوران روی تشک نزدیک به در بیفتد. همه شان خندیدند؛ همه جز افرن که تنها پشت میز نشسته و منتظر بود با پدرش حرف بزند.
آپا سرش را بالا آورد، رد خاکی که بار آخر از پاک کردن عرق پیشانی اش به جا مانده بود، هنوز روی صورتش دیده می شد. او و افرن با نگرانی به هم نگاه کردند.
از آنجایی که آپا مجبور بود همیشه به دنبال کار بدود، فرصت نمی کرد زیاد با خانواده اش وقت بگذراند، اما وقتی فرصتش پیش می آمد، تا جایی که می توانست برایشان وقت می گذاشت.
بعضی وقت ها که مکس و میا مشغول سرسره بازی بودند، آپا و افرن فوتبال بازی می کردند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.