درباره کتاب جادو فروش(با 555 تماس بگیرید!)
اگر یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید که پدر و مادرتان ناپدید شدهاند چه کار میکنید؟! کتاب جادو فروش: با 555 تماس بگیرید! یک داستان ماجراجویانه و معمایی نوشته اوبرت اسکای است که با روایتی هیجانانگیز به سراغ شما میآید. این کتاب زندگی اوزی چهاردهساله را به تصویر میکشد که وضعیت عجیب و غریبی دارد و برای نجات والدینش باید از یک جادوگر کاربلد کمک بگیرد!
درباره کتاب جادو فروش(با 555 تماس بگیرید!)
اوزی چهاردهساله در پورتلند زندگی میکند. پدر و مادرش دانشمندند و بعد از کشف یک فرمول سری ناپدید شده اند. اوزی نمیتواند از پلیس کمک بگیرد، چون کار پدر و مادرش فوق سری بوده، از طرفی هم باید آنها را پیدا کند.
او بعد از دیدن یک آگهی عجیب در روزنامهی محلی، که مربوط به فروش جادو است، با جادوگری به نام رین آشنا میشود. رین ظاهری شبیه جادوگران دارد با پوششی عجیب و غریب. اوزی به همراه رین، همکلاسی مهربان و کلاغِ روباتیکی که پدرش ساخته وارد مأموریت اصلیشان میشوند: یافتن پدر و مادر اوزی!
درباره اوبرت اسکای بیشتر بدانیم
یکی از نویسندگان داستانهای نوجوان که با روایتهای فانتزی و ماجراجویانه خودش مورد استقبال قرار گرفته است،
اوبرت اسکای نام دارد. نام اصلی این نویسنده آمریکایی رابرت فارل اسمیت ازجمله کتابهای این نویسنده میتوان به «هرگز نمیتوانم خداحافظی کنم»، «معجزه فراموشی» و «کاپیتان ازدواج» اشاره کرد
بخشی از کتاب جادوی فروش (با 555تماس بگیرید!) را باهم بخوانیم
اوزی به مرد که آرام جلو می آمد،نگاه کرد نگ نگاه مرد دماغ عقابی شیطانی بود. مرد دوم اما نگران به نظر می رسید، قدکوتاه بود و موهای قرمز داشت.
دماغ عقابی گفت: «کاری ت نداریم، سرِ جات بمون. »
اوزی از خشم به خود لرزید و پاهایش دوباره به راه افتادند. چرخید و وقتی دو مرد به سویش خیز برداشتند، پا گذاشت به دو. کلبه را دور زد و دوباره به حیاط پشتی رسید و از دیوار بالا رفت. بعد بلافاصله پرید زیر درختی خمیده و خودش را پشت شاخ وبرگ بوته ها پنهان کرد. صدای قدم های دماغ عقابی
را که به او نزدیک می شد، می شنید. «بیا بیرون پسر! ما اذیتت نمی کنیم. »
اوزی از میان شاخه ها دو مرد را می دید که دنبالش می گشتند. آرزو کرد می توانست ناپدید شود و در جای امنی ظاهر شود. چشم هایش را باز کرد، آرزویش برآورده نشده بود.
موقرمز چند بار دیگر هم صدایش زد و بعد دماغ عقابی فریاد زد: «بیخیالش اریک. بیا بریم خونه رو بگردیم. »
مرد قدکوتاه پرسید: «پس بچه چی می شه؟ »
«ولش کن. عوضش دکترها تو چنگمون ان. »
اشک ها، دانه دانه از روی گونه هایش می غلتیدند توی چاله ی آب گِل آلودی که زیر پایش بود. شبیه سکه هایی که داخل چشمه ی آرزوها انداخته می شوند و قرار نیست برآورده شوند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.