معرفی کتاب بچه مدیر
تصورتان از ناقلاترین کودکِ روی زمین را کنار بگذارید! زیرا قرار است دیوید بدیل در کتاب بچه مدیر داستان ویژهای از پرجنبوجوشترین بچهی دنیا برایتان تعریف کند. رایان از آن بچههایی نیست که بتوان بهراحتی از پسش برآمد؛ بهخاطر کارهای اوست که مدیر مدرسه برای همیشه از مدرسه خداحافظی میکند؛ اما با ورود مدیر جدید، آقای کارتر، قرار است ماجرا به کلی تغییر کند. چه میشود اگر جای ناقلاترین بچهی مدرسه، یعنی رایان، با مدیر مدرسه عوض شود؟
این کتاب اولینبار در سال 2018 منتشر شد و نسخهی فارسی آن نیز به همت نشر پرتقال و با ترجمهی مریم رئیسی در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
درباره کتاب بچه مدیر
قرار است بازرسها از مدرسهی برکتوود بازدید کنند، ولی این مدرسه یک مشکل بزرگ دارد: رایان وارْد. آقا رایان، سلطان شوخیهای شیطنتآمیز، آنقدر توی مدرسه شیطنت کرده که مدیر قبلی از دستش پا به فرار گذاشته است. حالا مدیر جدید یعنی آقای کارتر از راه رسیده؛ مردی که آنقدر جدی است که حتی معلمها از او میترسند. حالا تصور کنید ناگهان جای او با رایان عوض شود؛ یعنی رایان مدیر شود و آقای کارتر یکی از شاگردهای مدرسه!
به نظر شما حالا برکتوود چه اوضاعی پیدا میکند؟ با رایان همراه شوید و خودتان ببینید…
داستان بچه مدیر از تقابل میان نظم و آشفتگی و از مسئولیتپذیری میگوید. رایان که شلوغترین ترین کودک مدرسه است، هرگز از عواقب شیطنتهای خود باخبر نمیشد مگر این که قلم جادویی نویسنده او را در جای مدیر مدرسه مینشاند؛ حالا این رایان است که باید از پس چالش پیشِ رو بربیاید، چالشهایی که شاید برای باقی کودکان همسنوسالش که این داستان را میخوانند نیز آموزنده باشد.
با دیوید بدیل بیشتر آشنا شویم
دیوید لیونل بدیل(David Baddiel) (متولد ۲۸ می۱۹۶۴) کمدین و رمان نویس برتانیایی است. وی در شهر نیویورک زاده شد و وقتی که چهار ساله بود خانوادهاش به بریتانیا مهاجرت کردند. پدرش کولین برایان بدیل(زادهٔ ولز) شیمیدان بود. مادرش سارا یک پناهنده بود که از رژیم آلمان نازی فرار کرده بود. وی زمانی که فرزندش دیوید پنج ماهه بود، در سال ۱۹۳۹ همراه با شوهرش به بریتانیا فرار کرده بود. پدر و مادر دیوید هر دو یهودی بودند. دیوید در شمال لندن بزرگ شد. وی دارای مدرکپی اچ دی زبان انگلیسی است.
در بخشی از کتاب بچه مدیر می خوانیم
بعد از اینکه آقای برینگتون با آن نوشتهٔ روی پیشانیاش، که میگفت ایشان از ناحیهٔ مغز تعطیل هستند، با چهرهای پیروزمندانه از اتاق بیرون رفت، آقای فاست گفت: «خب… خوشم اومد، رایان.»
رایان پلک زد. منتظر بود آقای فاست یک مشت توهین و تهدید و تنبیه بارَش کند، ولی اصلاً انتظار تعریف را نداشت.
آقای فاست، که قطعاً متوجه تعجب رایان شده بود، گفت: «نه، جدی میگم! شیطنت فوقالعادهای بود. البته شاید در حد اون دفعه نباشه که محتویات کپسول آتشنشانی رو خالی کردی روی پودینگهای خانم سرآشپز مدرسه.»
رایان گفت: «آخه اون چیزهایی که ازش میآد بیرون عین خامهست.»
«بله، بله، هست. ولی خب مزهش یه مقدار فرق داره، درسته؟! میتونی از اون، دستکم، پنجتا بچهٔ بیچارهای که دیگه هیچوقت حاضر نیستن پودینگ بخورن هم بپرسی. خلاصه، از اون کارهای درخشانت بود. یا اون دفعه که به کل مدرسه گفتی سر صف صبحگاه زیر لب آواز بخونن.»
«البته خیلی آروم، جوری که اولش متوجه نشدین…»
«بله. خب روش اصلیش همینه دیگه. دیگه چی؟ آهان اون دفعه که کره مالیده بودی روی زمین جلوی دفتر معلمها…»
«پای خانم وانْگ جوش خورده؟»
«هنوز نه. اون حملهٔ عنکبوتی توی رختشورخونه….»
«یا اون سری که آژیر خطر مدرسه رو وسط گریه و زاری همه توی مراسم خداحافظی پایان سال به صدا درآوردی…»
«و اون دفعه که به بچههای پیشدبستانیِ مدرسه گفتی خانم فنچ در واقع یه گروفالوئه…»
«خب، یهکمی شبیه هس…»
«بله، بله. برای همین هم خیلی خوب نتیجه داد. دو هفته هم طول کشید تا بتونیم اون شاگردها رو بدون جیغ زدن برگردونیم مدرسه! نتیجهبخش بوده، درسته؟ از نظر تو البته…»
رایان اخم کرد. نمیدانست چه واکنشی باید نشان بدهد. این رفتار برای کسی مثل آقای فاست خیلی عجیب بود؛ آخر او معمولاً اینجور وقتها رایان را برای تنبیه، بعد از زنگ توی مدرسه نگه میداشت و اصلاً هم خوش نداشت دربارهٔ شیطنتهای تازهٔ او چیزی بشنود.
ولی بعد، آقای مدیر رو کرد به رایان و گفت: «خب. با توجه به همهٔ شیطونیهایی که تا حالا کردهای ـ و البته با احتساب این آخری که نشانگذاری پیشونی آقای برینگتون بود ـ پیشنهاد من اینه.»
رایان توی دلش گفت خب، شروع شد.
تصمیم گرفت چشمانش را ببندد؛ چون حس میکرد تنبیه خیلی سختی در انتظارش است. ولی بعد دید چنین کاری با حالت غرورآمیز بعد از انجام دادن شیطنتهایش هماهنگی ندارد. پس چشمانش را باز نگه داشت، و صدای آقای فاست را شنید که گفت…
«استعفا.»
رایان پلک زد.
«جانم؟»
«استعفا.»
«ببخشید. من هنوز متوج…»
«استعفا.»
این بار آقای فاست کمی بلندتر این کلمه را گفت. و بعد باز تکرارش کرد. در واقع فقط تکرارش نکرد، بلکه آن را با آواز خواند. ریتمش هم شبیه آهنگ بازگشت فوتبال به خانه بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.