معرفی کتاب دورریختنیهای عزیز من
درباره الی سوارتز نویسنده کتاب دورریختنیهای عزیز من
الی سوارتز در ایالت پنسیلوانیا بزرگ شده و در دانشگاه بوستون در رشتهی روانشناسی و حقوق تحصیل کرده است.
در پشت جلد کتاب آمده است :
خانواده، همیشه برای مگیِ دوازدهساله مهم بوده است. او در رشتهی تیراندازی به اهداف متحرک فعالیت دارد. پدرش مربی و مادرش همواره مشوق او در این مسیر بوده است. اما مادربزرگ مگی به تازگی از دنیا رفته و این اتفاق باعث شده حفرهی عمیقی در زندگیاش ایجاد شود. یکی از راههایی که او برای پر کردن این جای خالی انتخاب کرده، انبار کردن وسایل مختلف است. بعد اضطراب ناشی از یک اتفاق جدید مگی را بیشتر از قبل به انبار کردن وسایل ترغیب میکند؛ آنقدر که دیگر کنترل اوضاع از دستش خارج شده و دلش نمیخواهد هیچکس به جعبههای وسایلش نزدیک شود، به آنها دست بزند یا حتی یکی از آنها را دور بیندازد…
با مگی در کتاب دورریختنیهای عزیز من همراه شوید؛ شاید شما هم به این باور برسید که گاهی دوست داشتن به معنای رها کردن است.
در دورریختنیهای عزیز من می خوانیم :
واقعاً قرار نیست او را خواهر خودم بدانم. این هم یکی دیگر از حرفهایی بود که ریتا، در جلسهٔ بعد از بیانیهٔ ژلهٔ سبز بهم گفت.
یکی از آن سهشنبههایی بود که همهٔ خانواده برای شام دور هم جمع شده بودیم و قرار بود غذای جدیدی را امتحان کنیم. هیچکس از ترکیب مندرآوردی لازانیای گوشتمان خبر نداشت. نه بابابزرگ، نه بابا، نه دیلن، نه چارلی و نه من، هیچکداممان. دسرمان، ژلهٔ سبز بود با تکه میوههای زرد و قرمز. مامان خیلیخیلی بهش افتخار میکرد. واقعاً هیچوقت کسی را ندیدهام که طرفدار دسری باشد که تکانتکان میخورد و هیچ شکلاتی داخلش نیست. اما مامان بهم گفت که این یکی مخصوص است و وقتی یک دختر کوچولو بوده، نانا از این ژلهها درست میکرده. برای همین من هم یکذره برداشتم. بعد مامان ایستاد و گفت: «من و بابا یه خبری داریم.»
من و دیلن به هم نگاه کردیم. آخرین خبر بزرگ آنها این بود که نمکپاش و فلفلپاش جدیدی خریدهاند که قالبش شبیه سگمان، بتمن، است. به نظر من که این موضوع ارزش خبری چندانی نداشت. اما بعد مامان گفت: «ما تصمیم گرفتهایم یه نوزاد کوچولو رو موقتاً به فرزندی قبول کنیم.»
مامان طوری لبخند زد انگار خیلی خوشحال بود، بعد من به بابا و مامانم گفتم که به نظرم فکر خوبی است. دیلن میخواست بداند آیا این خبر یعنی نمیتواند در آزمون ورودی مدرسهٔ بسکتبال شرکت کند یا نه. چارلی هم دور آشپزخانه بالا و پایین میپرید و آواز میخواند: «قراره داداش بزرگه بشم!»
روز بعد
وقتی مامان و بابا، یک بار دیگر به دیلن اطمینان دادند که هنوز میتواند در آزمون ورودی شرکت کند و به چارلی گفتند که سرپرستی ما موقت است، خانوادگی به مرکز کودکان بیسرپرست رفتیم. مامان گفت ریتا باید مطمئن شود که ما خانوادهٔ موقت خوبی هستیم.
نمیدانستم چه خبر است، تا اینکه ایزی را آوردند. ایزی انگشتهای قلمی و چشمهای آبی مایل به خاکستری داشت و بوی پودر بچه میداد. بعد متوجه شدم که نگهداری از بچهکوچولوها برای یک مدت، کار مهمی است؛ شاید حتی مهمترین کار.
مرکز کودکان بیسرپرست، فضای شادی داشت و زنگولههای روی در دفتر، با ورودمان به صدا درآمد. ریتا بهمان خوشامد گفت و قرار شد که اول با دیلن، بعد با من و آخر هم با چارلی و مامان و بابا حرف بزند. وقتی با دیلن حرف میزد، چارلی نشسته بود روی فرش سبز و با یک خرس عروسکی نرم و شلوول بازی میکرد. مامان و بابا پشت یک میز خیلی کوچک، دست یکدیگر را گرفته بودند. مامان خوشحالتر از چند وقت گذشته به نظر میرسید. صورتش گرم و آرام بود و اثری از ناراحتی در چهرهاش پیدا نبود. سال گذشته نانا بهخاطر عفونتی که وارد ریههایش شده بود، از دنیا رفت و بعد از آن جای خالیاش حفرهٔ بزرگی توی قلب مامان به وجود آورد. درکش میکردم، چون خودم هم همانطور بودم. مامان گفت نباید نگران باشم. گفت فقط به زمان احتیاج دارد تا حالش خوب بشود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.