معرفی کتاب آن مرد با باران میآید
آن مرد با باران میآید رمانی در حال و هوای انقلاب اسلامی و نوشته وجیهه سامانی است. داستان آن درباره حوادث و اتفاقات چهارماه پایانی انقلاب در سال ۵۷ است؛ به طوریکه روایت داستان از مهر سال ۵۷ آغاز و تا ۲۶ دیماه که فرار شاه بوده به پایان میرسد.
درباره کتاب آن مرد با باران میآید
آن مرد با باران میآيد داستان زندگی یک خانواده متوسط و یک گروه نوجوان را در ماه های پایانی پیروزی انقلاب اسلامی روايت میکند. وقایع داستان حول این گروه نوجوان میچرخد که در رأس آن ها نوجوانی به نام «بهزاد» قرار دارد. بهزاد پسری از جنس آدمهای معمولی دور و بر ماست. کم سن و سال و بی دل و جرات است، سرش توی لاک خودش است و نسبت به اتفاقات اطرافش بیتوجه است. اصراری هم به شجاعت و قهرمانی ندارد.
اما بر اثر حسادت و رقابت با دوستش، بی اختیار قدم در راهی می گذارد که اتفاقات تلخ و شیرین و فراز و فرود هایش، کم کم او را به يك «بزرگ مرد» تبدیل میکند.
با وجیه سامانی آشنا شویم
وجیهه سامانی در سال 1355 در شهر تهران دیده به جهان گشود. او نویسندگی را از دوران ابتدایی و با همکاری در مجله کیهان بچهها آغاز کرد. هنگامی که به دبیرستان وارد شد نویسندگی را در مجله سروش نوجوان ادامه داد و مدتی نیز خبرنگار افتخاری این نشریه بود. در سن 17 سالگی و در سال 1372 او به عنوان داور افتخاری برای انتخاب کتاب سال سروش نوجوان برگزیده شد.
در همان دوران نوجوانی وجیهه سامانی آموزش نویسندگی را به صورت حرفهای در کارگاههای داستان سیروس طاهباز گذراند. او با پایان تحصیلات دبیرستانش برای تحصیل در دانشگاه به سراغ ادبیات رفت و توانست دوره کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را با موفقیت پشت سر بگذراند. اولین مجموعه داستانی این تنویسنده در سال 1380 و توسط انتشارات نیستان به چاپ رسید. از وجیهه سامانی بیش از 11 اثر به صورت مستقل به چاپ رسیده است که در بین آنها میتوان یک رمان و یک داستان بلند در ژانر نوجوانان پیدا کرد، کتاب آن مرد با باران میآید و داستان بلند بادبادکها به این گروه سنی تعلق دارند.
در بخشی از کتاب آن مرد با باران می آید میخوانیم
درسکوت فقط نگاهشان می کنم. حس خیلی بدی دارم. انگار خیلی بچه تر و ترسوتر از آن ها هستم. اصلاً نمی توانم به این چیزهایی که در موردش با ذوق و شوق حرف می زنند و برایش نقشه می کشند. فکر کنم. انگار قرار است بروند پیک نیک که این طوری به هم التماس می کنند.
هیچ فکر نمی کنند اگر اتفاق دیشب برایشان بیفتد. چه خاکی بر سرشان می کنند!
کنجکاوی بدجوری قلقلکم می دهد. رو می کنم به یونس:
«تو اون اعلامیه ها رو خوندی» ببینی چی توش نوشته؟
آره! بابام واسه مون خوند. آیت الله خمینی بیست وسوم مهر رو که چهلم شهدای میدون ژاله است. عزای عمومی اعلام کرده. باید همه خبردار بشن
سعید با پوزخند می پرسد:« میدون ژاله رو که دیگه الحمدالله می دونی چی شده؟»
با عصبانیت جواب می دهم:«بعله!…»
سعید دست هایش را رو به آسمان می کند:
خب خدا رو شکرا
در کلاس باز می شود و ناظم مدرسه آقای اشکوری وارد می شود و با همان لهجه ی شمالی اش داد می زند:
«چه خبرتونه؟ مدرسه را گذاشتید روی سرتون. یه سه چهار نفر بمونن واسه پخش تغذیه. بقیه ی آقایون بیرون!»
مرادی رو می کند به من:
بهزاد! بیا کمک واسه ی تغذیه ها. امروز شیر و بیسکوییته.
کتابم را می بندم و می گذارم تو جامیز. بلند که می شوم. سعید مچم را می گیر
تو هم با ما می آیی؟
هنوز از حرفش دلخورم:
کجا؟
لحنی نرم و صمیمی می گوید:« واسه دیوارنویسی,»
سر کوچه که میرسم از یکی از خانهها بوی قرمه سبزی به مشامم میرسد گرسنه بودم. گرسنهتر میشوم. اما میدانم اول باید ناهار بابا را ببرم. بابا دو تا چهارراه پایینتر از خانه، مغازه میوه و تره بار دارد. تابستان و بهار که روزها بلندتر است، برای نهار میآید خانه، اما حالا که روزها کوتاهتر شده، همین که از مدرسه میرسم، مامان ظرف غذا به دست، پشت در انتظارم را میکشد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.