معرفی کتاب وسط ناکجا آباد
آیا میتوان در میانهی طوفانی سهمگین جشن گرفت؟ جولی تی لامانا در کتاب وسط ناکجا آباد داستان دختری را تعریف میکند که مهمترین روز زندگیاش در پیش است: روز تولدش. اما طوفانی هولناک همهی برنامههایش را برهم میریزد. این کتاب الهامبخش نامزد دریافت دو جایزه شده است و تحسین بسیاری از مخاطبان را برانگیخته است.
درباره کتاب وسط نا کجا آباد
همسایهها همه از یه طوفان بزرگ و هولناک حرف ميزنن. طوفانی که ممکنه همه جا رو خراب کنه. اونها حتی خونههاشون رو ترک ميکنن و از شهر ميرن. اما برای «آرمانی» این چیزها اصلاً اهمیتی نداره. اون فکر تولد دهسالگی خودشه. آخه ده سالگی سن خیلی ویژه و خاصیه. سن آدم دو رقمی میشه، آدم عاقلتر میشه و مسئولیتهای بیشتری رو قبول میکنه. همسایهها شهر رو ترک میکنن و آرمانی و خانوادهش توی خونهشون یه جشن تولد میگیرن.
جولی تی لامانا در این داستان جذاب و گیرا به ما نشان میدهد که دهساله بودن معنای دیگری نیز دارد، دهسالگی شاید زمانی باشد که باید در آن شجاعت نشان داد و به دیگران کمک کرد. آرمانی، با تجربهای که به دست میآورد، بهجای تولدی که انتظارش را داشت، قدرت امید و عشق را در مواجهه با اتفاقات ناگهانی و تصورناپذیر جشن میگیرد.
با جولی تی لامانا آشنا شویم
نویسندهی وسط ناکجاآباد معلم بازنشستهای است که اشتیاقش را در ادبیات یافته است. جولی تی لامانا تابهحال دو کتاب نوشته و این نخستین اثر اوست که به فارسی برگردانده شده است.
افتخارات کتاب وسط ناکجا آباد:
- نامزد مدال خوانندگان جوان کالیفرنیا در سال 2017
- نامزد جایزهی کتاب خوانندگان جوان Rebecca Caudill در سال 2019
در بخشی از کتاب وسط ناکجا آباد می خوانیم
بعد از اینکه آقای فرانک، بچهها را در گوشهوکنار منطقه نه پیاده کرد، ما جلوی مغازه لاستیکفروشی که عمو تیبون در آن بهصورت پارهوقت کار میکرد، از اتوبوس پیاده شدیم. از آنجا تا خانه، راهی نبود. هشت نفر از بچهها هم پیاده شدند: بچههای بومن، دنیشا، باگر، من و سیلی. دنیشا و باگر برای این پیاده میشدند که نامزد مادرشان، آقای چارلی، توی آن مغازه لاستیکفروشی کار میکرد. نمیدانم از جان آن مغازه کثیف چه میخواستند. بوی بد بنزین، روغنموتور، سیگار و مردهای کثیف آنجا، آدم را خفه میکرد. تنها چیز خوبی که آن مغازه داشت، آقای جاسپر جونیورِ پدر و صدای ساکسیفونش بود که توی فضای آنجا پخش میشد. صدای ساز او، هر روز در خانهمان شنیده میشد، البته بهجز روزهای یکشنبه که مغازه بسته بود و آقای جونیورِ پدر توی کلیسا برای مسیح، ساز میزد.
آقای فرانک در اتوبوس را باز کرد و گفت: «آخر هفته خوبی داشته باشین. یادتون نره همین الان، اخبار ساعت پنج رو ببینین.»
سیلی جلوی من، روی پله اتوبوس بود. آنقدر سریع ایستاد که تقریباً باهاش برخورد کردم. «آقای فرانک! چرا باید اخبار ببینیم؟»
لحظهای طول کشید تا آقای فرانک، خلال دندانش را بین چند دندان باقیمانده در دهانش جابهجا کند. او کلاه لبهدار کثیفش را از سرش برداشت و دستی به کله کچلش کشید. به شیشه جلویی اتوبوس خیره شد و گفت: «یه طوفان از سمت خلیج راه افتاده، یه طوفان خیلی بزرگ.» بعد مثل پیرمردها، آهی کشید و گفت: «منو به یاد بتسی میندازه.»
پرسیدم: «بتسی کیه؟»
آقای فرانک کلاهش را روی سرش گذاشت و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. خلال دندان را از دهانش درآورد، چشمهای پر از چروکش را تنگتر کرد و خیلی جدی گفت: «بتسی، طوفانیه که زندگیمو نابود کرد و همه عزیزام رو ازم گرفت.»
سیلی، لحظهای نفسش را حبس کرد و گفت: «اینکه خیلی وحشتناکه آقای فرانک!»
آقای فرانک آهی کشید و گفت: «آره دخترم. خیلی خب دیگه.» و دوباره، به شیشه جلو خیره شد که رویش پر از جسد حشرهها بود. «آخر هفته خوبی داشته باشین. به پدرتون و بقیه سلام منو برسونین.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.