معرفی مجموعه مدرسه جاسوسی:
این مجموعهی هفت جلدی متفاوت و جذاب که از پرفروشترینهای نیویورک تایمز به شمار میآید، نوجوانان بسیاری را در دنیا شیفته خود کرده است. شخصیت محوری این داستانها پسری به نام بن است که با وارد شدنش به ماجراهای جاسوسی اتفاقات بامزه و مهیجی را رقم میزند.
استوارت گیبز (Stuart Gibbs) در داستانهای مدرسه جاسوسی به طرز ماهرانهای بن را که تا حدودی دست و پا چلفتی هم هست در موقعیتهای مختلف قرار میدهد و با ماجراجوییهای مختلف و کشف رمز و رازهای هر داستان نوجوانان علاقهمند به داستانهای معمایی و هیجانانگیز را به شدت جذب خود میکند به قدری که به سختی میتوانند از خواندن آن دست بکشند.
معرفی کتاب مدرسه جاسوسی 7 (سرقت از موزه ی بریتانیا)
بن، بسیار به دستگیر کردن سران «اسپایدر»، نزدیک شده بود اما آنها باز موفق شدند فرار کنند. اکنون بن در مکزیک گیر افتاده است و باید همراه دوستانش، نقشهای بکشند تا این بار سران اسپایدر را دستگیر کنند. تنها سرنخشان یک کلید است که حتی نمیدانند چه چیزی را باز میکند! ماموریتشان ساده نیست و این آخرین فرصت آنهاست تا این سازمان شیطانی را از بین ببرند…
با استوارت گیبز بیشتر آشنا شویم
استوارت گیبز نویسنده داستان کودک است که در لس آنجلس، کالیفرنیا زندگی می کند. او تاکنون پنج سریال را نوشته است: سریال FunJungle ، سریال Moon Base Alpha، سری Spy School، سری Charlie Thorne و سریال Last Musketeer. او سالها پیش از نویسندگی نویسنده فیلمنامه نویسی بود. در میان فیلم هایی که وی فیلمنامه را برای فیلم های Showdown (1993) ، See Spot Run (2001) و Repli-Kate (2002) نوشت.
در بخشی از کتاب مدرسه جاسوسی 7 (سرقت از موزه ی بریتانیا) میخوانیم
البته وقتی وارد مدرسهی جاسوسی شدم، استعدادش را داشتم؛ چون سالها فرار از دست قلدرها و عوضیها و اراذلواوباش مدرسهی راهنماییام این مهارت را در من تقویت کرده بود.
ولی حالا که یک سال (هم سر کلاس و هم توی مأموریتهایم) با حملههای ناگهانی و شبیخون و کمین برخورد داشتم، استاد این کار شده بودم که بهمحض دیدن اولین نشانهی دردسر فلنگ را ببندم. اگر پناه گرفتن جزء مسابقات ورزشی المپیک بود، من یکی از مدّعیان جدی مدال طلا میشدم.
بهمحض اینکه نیروهای دشمن سر پیچ پیدایشان شد، دُمم را روی کولم گذاشتم و زدم به چاک. وقتی شروع به تیراندازی کردند، داشتم شیرجه میزدم پشت پیچ راهرو. خوشبختانه جاسوسهای همکارم هم داشتند همین کار را میکردند، حتی مورِی که واکنشهایش عین تنبلی بود که به کما رفته. بههرحال حس بقای شخصی که تا حد زیادی در او هم بود، باعث شد پابهپای من فرار کند.
فرارمان فقط از روی بزدلی نبود. یکی از اولین چیزهایی که در مدرسهی جاسوسی یاد گرفته بودیم، قانون اول بقای شخصی پریبیل بود: بهترین راه برای در امان ماندن از تیر خوردن این است که در مسیر گلوله نباشی.
اینکه سر جایت بمانی، اسلحه بکشی و شلیک کنی جذاب به نظر میرسید، ولی معمولاً باعث میشد در همان نقطهای بمانی که آدمبدها به سمتش نشانه رفته بودند. تازه، بیشترِ ما اصلاً اسلحهای نداشتیم که دربیاوریم و شلیک کنیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.